Monday, May 28, 2007

وامدار ِکدامین ها؟

نشسته-ام و می خواهم به دعوتِ نه چندان خالی از لطف، و نه چندان اختیاری، بل کمی اجباریِ سمانه ببینم کجاهای زندگی-ام را وامدار ِکدامین ها هستم.

خوب نمی دانم در طرح ِاین سوأل هر گونه اثر پذیرفتنی لحاظ شده یا تنها تأثیرهای بالقوه-ای که زندگی ها را دیگرگون می کند. اگر تنها اثر گرفتن منظور باشد؛ خوب یک روزهایی می شود که از صبح تا شب تحتِ تأثیر ِزمین و زمان و همه کس و کارش قرار می گیرم. و یک روزهایی به کل بی خیالی طی می کنم و اگر شخص ِخدا هم بیاید و دعوتم کند به یک فنجان شیر نسکافه، می گویم که چی؟ خدا باشی که باش. دلیل ندارد محض ِخاطر ِشما و کسی بودنتان هیجان زده شوم و دلم نخواهد که تنها باشم و هر گونه خداگونگی که به تنهاییم کشانده را زیر ِسوأل نبرم!

من تحتِ تأثیر ِخیلی چیزها بودم، هستم و شاید بمانم. ولی مثل ِپیکری سنگی که هر چیز ِخوبی که تحتِ تأثیرش قرار می دهد برایش حکم ِضربه های ماهر ِپیکر تراشی را دارد، که بر هیبتش می نشیند و به نحوی درست و زیبا شکلش می دهد؛ تا به الان نبودم. اعتراف می کنم که اثر پذیر بودن به شکلی که نفوذ و تحولِ ویژه-ای در من داشته باشد، برایم آرزوست!

ولی خوب با تمام ِاینها حافظ، شرلوک هولمز، رضا قاسمی، میثمی که دوست دارم با چشم هایش دنیا را ببینم چرا که همه چیز وقتی از صافی ِدیدش می گذرد زیباتر از آنی می شود که هست، بیشتر از نیمی از آدم های دیده و نا-دیده-ای (نگین) که یک جورهایی می شناسم یا حتی نمی شناسم(!)ولی کلی ذهنم را در گیر کرده-اند، صدای کوهن، شوی "Where The Wild Roses Grow" که کلی دوستش دارم و بیشتر از شعرش فضایش برایم رویایی است، نمایش نامه ی بانوی دریایی ِهنریک ایبسن که هنوز هم بعد از سال ها الیدا، شوهرش و آن غریبه را می بینم که گوشه-ای از ذهنم پرده ی آخر را بازی می کنند، یا حتی آن کتابِ بی نام و نشانِ جلد آبی که از میانِ آن همه کتاب نمی دانم چه جوری پیدایش کرده بودم و بعد از آن که با ترس و دقت تا آخرش را خوانده بودم از کتابخانه برای همیشه نیست شد(!)؛ کتابی که تا مدت ها شب هایم را پر کرده بود از صحنه-های اروتیک، کلی سکانس از فیلم های مختلف، همان اندک کتاب هایی که خواندم، کلی نقاش و نقاشی، کلی عکس، و ... همه تأثیر ِخود را بر من داشته-اند. حتی همین اواخر، باور کنید به شدت تحتِ تأثیر ِپزشکی قرار گرفتم که از پزشکی تنها کراوات زدن می دانست و تجویز ِقرص های تقویتی...

میثم، حمیدرضا، نگین، لاله، بهار می خواهم که اگر دوست دارید بنویسید از چیزهایی که بر شما تأثیر داشته...

Monday, May 21, 2007

بیراهه ی راه شده

دو راهه های زندگی-ام
هر یک دو پاره گشته
پر از برگ های خشکِ پا نخورده
و من اینجا،
در راست و چپش مانده-ام
و آن دور،
کرمی پیله می تند به دور ِکرم وارگی-اش


راست آخِر یا چپ؟!
نمی دانم!
"رفتن ِباطل به از نشستن ِدر خود؟"
کدام خود؟
کدام باطل؟
کدام ره؟
و هر دو باطل است؛ می دانم.


و یکی بطالتش،
ملحفه ی سفیدِ نیستی را تا سر کشیده
و آن یک، با چشم های باز،
مرده را زندگی می کند
پاهایم سست می شود؛
در ابتدای این بیراهه های راه شده
و تو آنجا نشستی
و بی بهانه خوش زیستن را، بهانه ی نوشتن می دانی
و رجحان می دهی-اش
بر این دست سیاهی های ترحم جوی نا مأنوس!
آخِر آن دور پیله ها پروانه شدند
و من اینجا در راست و چپش مانده-ام


نه!
تمام کن این لالایی خوش ِخوش زیستن را
تمام کن این رسالتِ چونان دریا و کوه و جنگل زیستن را
تمام کن این شهامت و انسانیتِ در خور ِانسان را!


از منظر ِمن گاهی این چنین می شود
بیا کنارم بنشین
نگو که فقط پنجره بسته است!
یا که آسمان ابری است
یا مرا مبوس و گل هدیه-ام مکن
یا مگو که دیگر وقتِ خواب است
تنها گاهی بیا کنارم بنشین
و انگشتِ اشاره-ام را بگیر و تا آن دورها برو
می بینی؟
آن دور
نزدیکِ افق
دو پاره گشته این بیراهه ی راه شده
این یک یا آن دیگری؟!

Wednesday, May 16, 2007

ذهن ِآبرنگی

دیگر دارد باورم می شود معنای زندگی خلقی است و نه کشفی!

و هر بار که رنگ ها در خیسی ِکاغذ می دوند و زیبایی و شور ِدر هم تنیدنشان دلم را می خنداند، بیشتر باورم می شود؛ هستی-ام، اعمالم، نیات و رفتارم شاید که با معناست.

ظاهر ِپوچ، هستی ِپوچ و باور ِپوچم به جهنم!

تمام ِرنگ ها را می بوسم و بیشتر از همه، آن سیاهی که در دلِ تمامی ِ رنگ ها پهلو گرفته.

دستِ کم این ذهن ِآبرنگی-ام دلِ خودم را که می خنداند...

Monday, May 14, 2007

خسته از زندگی، در پی زندگی

گاو ِنُه من شیر دهی را می شناسم
که در چراگاهِ خیال
علفِ رازیانه می جوید
گاو ِنُه من شیردهی که،
شیره ی جانش هیچ
شیر ِپستانش نُه من است!

***
حیوانکی که
حیوانیتش،
پستان های پر شیر است
و رضایتِ حضورش،
دوشیدنِ هر روزه-اش

***
حیوانک
دیگر، آغل ِپر یونجه نمی خواهد
پستان های پر شیر ِدردناک نمی خواهد
نوازش ِهر روزه نمی خواهد
چرای صبحگاهی نمی حواهد
حیوانک،
دیگر خسته است

***
در چراگاهِ خیال
علفِ رازیانه می جوید
مبادا،
پستانش از شیر خالی شود
و چشم های یک دِه
از او برداشته...

Friday, May 11, 2007

خودش خوب می شود!

شاید از وقتی که در ایوانِ آن خانه ی بزرگ ایستاده بودم و حیاطِ خانه های اطراف را از میانِ آن حصارهای آهنی دید می زدم و آن همه زیبایی و سردی را یکجا توأمان می دیدم؛ همه چیز اینجوری شده است که الآن است. شاید هم مربوط به خیلی قبل تر ها باشد مثلاً دورانِ راهنمایی یا دبیرستان. شاید هم کاملاً حس و حالِ فروید گونه-ای باشد._انگیزه های نا خود آگاه_

تله-ای بزرگ است. تله-ای خاکروبه. نه سفید، نه سیاه. سرد، سبک، نرم. تله-ای خاکستر! حالا همه-اش در هوا ول است... دوباره جاروب زدنم نمی آید.

من، در کنار ِپنجره، پیشانی بر شیشه ی سرد و نمناک. آن بیرون باران گرفته. خوب است که باران می بارد. یعنی بهتر است که ببارد. هر وقت دل گرفتگی-ام با دل گرفتگی ِآسمان تداخل می کند، نوع ِاندوهم آزار دهنده ای دلچسب می شود. دلم می خواهد هی کش پیدا کند، کش پیدا کند، کش پیدا کند تا قطره ی آخر هم از گوشه ی چشمم بیرون بزند!

دلم مستی می خواهد. از خود بی خود شدگی! یک استُپ کوچک در بیراهه ی زندگی. یک چیزی که تلخی-اش حالم را بهم بزند و سینه-ام از حرارتش ذوب شود. یک سر گیجه ی ناب. یک بی وزنی ِهمیشگی. یادت هست؟ تقریباً همه-اش را امتحان کردم. هیچ وقت آن جور که باید مست نشدم؛ اما از خود بی خود شده تا دلت بخواهد.

دیگر برایم مهم نیست کی چه فکر می کند. شاید همین که می گویم مهم نیست یعنی از باقی ِاوقات مهم تر است. ولی خوبتر که فکر می کنم؛ می بینم انگار جداً مهم نیست. مثل ِخارش ِتهِ گلو شده. نه از بیرون خاراندنش افاقه می کند. و نه انگشت در حلق کردن. خودش خوب می شود!

انگار همه ی فکرم آمده این جلو، همین پشتِ پیشانی-ام. دیگر چیزی در آن عمق نیست! خالی ِخالی. مثل ِاین راهروهای پیچ در پیچ ِبی بازگشت.گیج ِگیج. منگِ منگ. خودش خوب می شود...