Sunday, November 18, 2007

افسون یأس

دو دو تا چهارتا هایم
چهار تا که نمی­شود؛
هیچ!

باران هم نمی­بارد
پاییز هم خسته است

انگار افشره­ی افسونِ یأس را
اسپری کرده باشند در هوا

هر جا سرک می­کشم؛
غم­بادش بالا می­زند
حلقم می­سوزد
چشمانم اشک می­اندازد!

حوالی ِزیستگاهِ من
هوای نشاطش جیره­ای است

دوستانم زنده­های مومیایی شده­اند
در قبر­های دیگر ساخته­ی پوسیده

جیره­ی من هم ته کشیده!
گوش­هایم کر!
چشم­هایم کور!
اگر دروغ بگویم

پیدا نیست؟!
ب ه ت ر !

Saturday, November 10, 2007

مرد متفکر


نشستنش را نگاه!
"مردِ متفکر"*!
استخوان لای زخم می­گذاری؛ نه؟!
ببینمت، من را نگاه
با تواَم!

می­ترسی؟!
می­ترسی از زیر ِچانه دست بر داری،
ساقط شوی از اندیشه؟

از تک و تا نیفتادی
بیچاره­ی اندیشمند؟!

سرت را بیاور بالا
بیا بخندیم قهقهانه
سازه­ی بودنت را

با تو­اَم مردِ متفکر
حیف است!
حیف است هیبتِ خوش تراشت را،
و نامیرایی ِدر اندیشه!

بگو که خسته­ای
بگو که آهی نداری سودایش کنی با ناله­ای!
بگو که آرزو می­کنی لحظه را،
در بی­فکری­اش

آتش بیار ِمعرکه شده­ام، نه؟
آخر می­دانی
آنقدرها که فکر می­کنی،
فکری ندارد این دنیا!

هر چند از کجایت معلوم
که همه این سال­ها
دست زیر ِچانه نمی­فشاری
تا ملعبه نکرده باشی
ذهن ِبی­اندیشه­ات را!

با تواَم مردِ متفکر
نگاهم کن!
این روزها ژستی که به خود گرفته­ای،
خریدار ندارد!
آن طرف و این طرف
پر است از دستِ زیر ِچانه زده­ای!

ببینم نکند باورت شده است
که راه به جایی خواهی برد!
هه! نخندانم مردِ متفکر!
نهایتش مکتبی می­شوی
و سبز می­شوی در کتابی!

یکی به صد اضافه­تر
چه می­شود دنیا را!
بیا تمام شد
بهبودش دادیم به خیالمان!
حالا نگاه کن
من را نه!
خورشید را...

_____________________

* "مردِ متفکر" اثر "آگوست رودن" پیکره­ساز شیوه­ی امپرسیونیسم.

Friday, November 02, 2007

...

آمده­ام اینجا و دراز کشیده­ام گوشه­ی پرتی که اصلاً هم گوشه­ی پرتی نیست! پر از سکوتی که می­خواهم همه-اش را بگیرم و بچپانم در گوش­هایم تا وقتِ ضرورت که به کار می­آید؛ بی خود حرصش را نزنم! چشم­هایم را بسته­ام و در سکوتی که اوج ِبلوا را برایم زنده می­کند، این پهلو آن پهلو می­شوم! دردِ بدِ آشنایی دارم که نمی­گذارد از خلوتِ اینجا حظِ کافی را آن طور که باید ببرم.

نمی­شود! هی چشم­هایم را باز و بسته می­کنم. و در هر باز شدنی هاله­ای آبی می­بینم گردِ تمام ِچیزهای اطرافم! باز دردم می­گیرد و انگار دارد بیشتر می­شود. بیشتر می­شود و بیشتر! آنقدر بیشتر که سکوت را فراموش می­کنم و می­شکنمش با آخ و ناله­ای!

آخ! یادِ کرم­های باغچه­ی خانه­مان افتادم. هی می­کندم و می­کندم و می­کندم. با سرانگشتانم، قاشق، بیلچه، چوب. چرایش را نمی­دانم. خاک بازی! فقط حفره­ای که وقتی به قدر ِکافی به چشمم عمیق آمد؛ پُر شود با آب، شاید هم نشود! با کرم­ها کاری نداشتم. نمی­کُشتمشان! با قاشق یا بیلچه­ی کوچکِ دسته آبی -که قد و قواره­ی دستم نبود.- برمی­داشتمشان، می­گذاشتم گوشه­ای دیگر و رویشان را کمی خاک می­پاشیدم.

آااااااااخ! آهان! یادِ کرم­ها افتاده بودم که وقتی می­خواستم نجاتشان دهم؛ می­پیچیدند به گِردِ خود. لول می­زدند! پیچیده­ام به خود! لول زده­ام! وقتی سکوتی شکسته می­شود دیگر نمی­شود پاپی­اش شد برای دوباره از نو خاموشی­اش!

مثل ِسکوتِ در هم شکسته­ی اینجا...