Monday, August 21, 2006

چای و بیسکویت

وقتی کاری شروع می شود در ذهن ِخُردم بهترین سرانجام تداعی می شود. یک برنامه برای انجامی بی دغدغه شکل می گیرد. تصوری که باوری عامه اش می پندارم. ذهن ِآحادِ ملت را پر از لذتِ اندیشه های محال می بینم. پر از هیجانِ خواستن های بی بدیل.

می گویند شاعرانه می بینم آنجا که واقعیت ظالمانه حکم می دهد. می خواهم بگویم فرا واقعی می بینم آنجا که باورهای شعر گونه ام ملتمسانه بر پیکره ی تصمیماتم چنگ می زنند.

زندگی تلویح است. تکرار است. بازخوردِ من و تویی در لفافه ی ذهن های شکل گرفته در میانِ ورق پاره های اندیشه های این و آن است. می دانم ذهن تغییر می کند. اندیشه دگرگون می شود. علم و ایمانمان در نوساناتِ آموخته ها، دیده ها و شنیده هامان به دگردیسی می رسد. تا آنجا که در خود حل می شویم و دیگر حلال!

تصورم این است من در اثباتِ خود به انکار دست می زنم. به دنبالِ لکه زداها نمی روم. به خشکشویی می روم و می دهم کل ِپارچه ی درونم را یک رنگِ یکپارچه ی هم رنگِ لکه ی نقش بسته بر پیرهن ِجانم زنند.

من عملاً در 22 سالگی 16-17 سالگی ام را زیست می کنم. همه چیز را به یکباره رها می کنم. آنهم برای لحظه ای گذرا که خستگی در آغوشم می کشد. مبارزه کردن نمی دانم. لذتِ برد را نچشیدم. یک ظاهر ِگول زنکِ سه نقطه مآب. برای آنها که مرا زندگی نکرده اند یا به واقع از قماش ِخودِ منند.

یاد دارم در این به ندرت خواندن هایم این جمله را زیبا یافتم "برنده کسی نیست که امتیازهای بیشتری دارد در واقع کسی است که امتیازهای کمتری از دست می دهد." با حساب های سرانگشتی ام تا به الان به نتیجه ای نرسیدم که سر آخر خود را بازنده یابم یا ... به هر حال حساب، حسابِ 22 سال است. زمان می برد مو به مو با چُرتکه ی زوار در رفته ای به حسابرسی ِاعمال و امتیازهایت بنشینی.

ذهنم خسته است. - فکر ناجور لطفاً موقوف! :D نه یأسی است و نه حسی از مرگ... یقین بدار این یک، دیگر زندگی است. - پس خسته ام...آنقدر خسته که راه رفتن را یادم رفته. غذا خوردن را هم! به قولِ رفقا چای و بیسکویتی شده ام... هوا گرم است دوستان... چای نمی چسبد...بیسکویتِ خالی! معده دردی ،باید، شاید، اما...