Tuesday, March 20, 2007

یک ملالِ فهم ناشدنی

گاهی در گذرانِ آنچه زندگی است با حس هایی دست و پنجه نرم می کنی که هیچ نمی دانی کجا هویت-مندشان کردی یا کجا بخشی از تو گشته-اند. اینها گونه-ای حس و حالِ دل-آشوب-زا هستند که در چشم بر هم زدنی هوار می شوند بر دلت و تا به خود بیایی، شده-اند چیزی شبیهِ شادی و غم! چیزی شبیه به تعریف های روزمره ی انسانی از حالاتِ انسان-وارشان._ تنها شبیه و نه عین _

خوب که فکر کنی در می یابی قیقاج رفتن ِدلت از کجا آب می خورد. خوبتر که فکر کنی می فهمی کی و کجا اینها ریشه دوانیده-اند جایی حوالی ِگذرگاهِ دل و عقلت... مثل ِپیچک می ماند. می خزد، می پیچد، بالا می رود و به هر حس ِسبزی که می رسد پژمرده و خشکش می کند. فرقش با دیگر حالاتِ محتمل ِانسانی در این است که:

1. نه که ندانی از کجا این دزدانه حس در تو سر در آورده، نه! خوب می دانی. اما انگار نه واژه-ای، نه گفتی، نه شنودی، نه شکلی، نه حجمی، نه تصویری و نه هیچ قسمی از گونه های مرسوم برای بروز ِدرونیاتِ آدمی اینجا کفاف نمی کند تا این تنگی و کاستی ِدلت را به یک دیگری شرح دهی.


2. این حس آنقدرها همه گیر نیست که وقتی در عین ِبی واژگی در تعریفش وامانده-ای و اینگونه از آن می گویی: "نمی دانم؛ چیزی شبیهِ یک حس... یک... یک غم... غم که نه! یک... یک کاستی... یک..." یکی بلند شود و بگوید می فهمم چه می گویی و به واقع بفهمد. در بهترین حالت از نگاه های پرسش گر ِنا فهم، آه می کشی. و بار ِدیگر با اصرار در به فهم رساندنِ آنها تلاش می کنی. نهایت 2 حالت دارد؛ یا یکی بلند می شود و می گوید: تو خودت می دانی چه مرگت هست و منظورت چیست؟! یا یکی به آرامی می گوید: می فهمم؛ درکت می کنم. در 2 حالت پر از حرص می شوی، چون به طبع می دانی چه مرگت است و چه منظوری را دنبال می کنی. و این را هم می دانی دروغ است از جانبِ کسی درک و فهمیده شوی، چون خودت به درستی درک و فهمی از حسّت نداری. پس چطور کسی می تواند نا دانسته درونِ تو را بداند و بفهمد! اینگونه است که غم هم چاشنی ِاین حس می شود و دیگر...


3. این دست حواس دور ِتسلسل است که ذهن را فلج می کند و تداومش آدمی را از زندگی ساقط . پس ترجیح ِهوشمندانه این است که آن را به پستوهای ذهن بسپاری. دقت کنید؛ این حواس با غم و ماتم و امثالِ آن فرق دارد. من اسمش را می گذارم نقصان، کم و کاستی، یک ملالِ فهم نا شدنی، فوج فوج خلاء-ای گریبانگیر. باز هم دقت کنید؛ این حس ها از بطن ِورودشان در درونتان زنده-اند حتی اگر بی اعتنا به آنها گذرانِ زمان کنید.


4. این نقصان در قیاس با دیگر حس ها ارتباطِ نزدیک-تری با آینده دارد. شاید همین است که چونان آینده که تعریفِ پر قاطعی برایش نیست؛ تعریفِ این چنینی در جنس ِاین کم و کاستی نیز وجود ندارد!


و در آخر برای این نقصان می شود بغض کرد، می شود گریست، می توان خندید، می توان ساعت ها به آن فکر کرد و حتی سال های سال در بی جوابی-اش پر از گلایه بود. اما رسیدن به حقیقتِ این کاستی با هزار شور و مشورت، با ده ها و ده ها هم صحبتی و گفتمان، با صدها پزشک و درمانگر و چه، و چه، و چه میسر نیست. به گمانم این کاستی همانقدر آنی که می آید، همانقدر بی درنگ یا می رود یا از هستی یا امثالِ آن پر می شود. بهترین پیشنهاد سکوت است. سکوت کن... سکوت...

--------------------------------
و آرزویم برای شما در بهار ِجدید: سلامتِ تن، سر مستی و خوشبختی.
خوب و خوش باشید...

Thursday, March 15, 2007

سراب

سرابم در این کویر ِلوت صفت
سیراب نمی شویم
تف بر خیال وُ وهم