Thursday, October 30, 2008

دنیای نارنجی ِهست ها و نیست ها

من رنگِ نارنجی را دوست دارم. نمی­دانم از بین ِمشاهیر کدامشان این رنگ را تقبیح کرده یا عزیز دانسته­اند. به خیالِ خودم اصلاً مهم نیست این رنگ را دوست داشته باشم یا نه. رنگِ دیوارهای اتاق ِمن نارنجی­ست. خیلی اتفاقی، حتی خیلی قبل­تر از آن که دیوارهای اتاقم نارنجی باشند؛ گلدانی داشتم که همیشه پر بود از گل­های خشک شده­ی رنگارنگ. دارم می­گویم کاملاً اتفاقی آن گلدان هم نارنجی­ست.

پتوی نرم و سبکی که دارم با آنهمه رنگ­های خاکی و نارنجی و قرمز که زمستان­ها میانش مچاله می­شوم و تابستان­ها دولا پهنش می­کنم روی تنها کاناپه­ی سفید و راحتِ اتاقم، یک جورهایی به نارنجی ِدر و دیوار ِاین اتاق می­آید. چیزهای نارنجی ِدیگری هم می­شود اینجا پیدا کرد مثل ِیک مشت مو روی سر ِیک عروسکِ یک وجبی! یا رنگِ دو طرفِ پرده­های اتاقم و چند تا خرت و پرتِ کوچکِ دیگر.

مهم نیست اینجا نارنجی باشد یا من رنگِ نارنجی را دوست داشته باشم. یا مهم نیست بگویم یکی از دیوارهای اتاقم از این رنگ محروم است چون سرتاسرش را یک کتابخانه­ی ساده­ی چوبی ِقهوه­ای از بالا تا پایین خفت کرده. یا مهم نیست بگویم درون قفسه­های این کتابخانه کلی کتاب است که اصلاً نخواندمشان و جز کتاب­های یکی دو ردیفش، باقی­شان را اصلاً دوست ندارم. یا اصلاً مهم نیست بگویم هیچ کتابی با کتابِ بغل دستی­اش سنخیتی ندارد.

حتی گفتن ِاینکه گاهی آدم، آرام آرام اینجا دیوانه می­شود قدری نامهم­تر از باقی قضایاست. این که فضای اینجا جان می­دهد برای شاعرانگی یا دیوارهای جیغش جان می­دهد برای زمینه­ی عکس­های بی­خیالی، جای خود. بی تردید دیوانگی ِشب­های اینجا با دیوانگی ِروزهایش فرق دارد.

شب­ها اینجا همه چیز برملا می­شود روزها همه چیز منهدم! احساسی که همیشگی نیست. مثل ِلباسی که دیروز دوستش داشتی ولی امروز اگر دوستش داشته باشی هم دیگر اندازه­ات نیست و به کارت نمی­آید. زیاد هم جالب نیست به نظاره­ی چیزی بنشینی که از یکجور هستی ِ کمرنگ گلایه دارد. درست مثل ِبادبادکی که از دستت رها شده و تا آن دورها بالا رفته و از تیررس ِچشم­هایت دور مانده.

گاهی اینجا همه چیز آنقدر بارز و شفاف ذهنت را بازی می­دهد که نه احساس ِبدبختی می­کنی، و نه حتی خوشبختی.

ولی خوب گاهی مصیبت­های ناچیز انگار می­خواهند همین حس ِسازش ِتو را زیر ِسؤال ببرند. می­خواهند نگذارند نارنجی ِاطرافت را دوست داشته باشی. می­خواهند یکنواختی­ات را به رخ بکشند. می­خواهند بیچاره و بی مایه جلوه کنی. می­خواهند اشتباه کنی. می­خواهند به اشتباهت بخندند تا حسابی عصبی­ و سر در گم شوی و به تدریج درگیر ِ تقلایی رقت انگیز.

مهم نیست مصیبت­های ناچیز چقدر ناچیزند. مهم نیست خسته و کلافه و درب و داغان باشی. مهم نیست از روی ندانم کاری هذیان به هم ببافی. حتی بعد از مدتی گفتن ِاینکه گاهی آدم، آرام آرام دیوانه­ی بزرگی می­شود و همه­ی رنگ­ها را با هم دوست خواهد داشت؛ دیگر مهم نخواهد بود.

ممکن است زمانی برسد که این رنگِ نارنجی باشد که تو را دوست دارد و در و دیوار ِاتاقش را به رنگِ هویتِ تو در می­آورد. ایراد ندارد خیلی فانتزی شود و ایراد ندارد بعد از چند صباحی رنگِ نارنجی را ببینیم که دنبالِ رنگِ هویتِ آدم ِدیگری است و از رنگِ وجودی تو دلزده شده. هیچ چیز درونِ این دنیای موهوم بی­جواب نمانده.

جای شک نیست دنیا حتی اگر وارونه هم شود خیلی­ها رنگِ نارنجی را دوست ندارند و خیلی­ها دوستش دارند. وارونه­تر هم شود خیلی­ها دیوانگی­شان از جنس دیوانگی ِمن و تو نخواهد بود. بهتر است یک رنگ را پیدا کنیم برای دوست داشتن و بهتر از آن این است آرام آرام دیوانگی­مان را تا عمق ِهمه­ی رنگ­ها بکشانیم.

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام نمی دونم چرا از اول متن یاد مدرسه موشها افتادم
روزگاری بود

پس به یاد آن روزها که بلاگ رولینگ اجازه ی لینک میداد

06:41  
Anonymous Anonymous said...

منم دوست دارم نارنجی رو کلی. :)

23:28  

Post a Comment

<< Home