Friday, September 21, 2007

نمایش زیستن

این سنگفرش­ها که می­بینی
زنده می­دارند
تَه سیگارهای مُرده را از نو
و می تپانند
گوشهء لب­های نیمه باز
که یا
ژست­هاشان را باخته­اند
و یا
چلغوز اعصاب­های نداشته­شان را!

بساطم را محکم­تر می­چسبم
مبادا ردِ پایی بگذارم
بر خیابان­های جار زن ِاین شهر
و تمام راه را می­دَوَم؛
نه که باز شناسند مرا
این دو دوزِبازهای پُر کَلَک
نه!
می­دَوَم که نشناسم
شناسه­های دل کهنه را
و راه کج مَکُنم بی محابا
سوی دلتنگی­های بی انجام

این سنگفرش­ها که می­بینی
قدم­هایم را می­بلعند
و سبزم می­کنند
کنار ِجدول­های سنگی
تا که خیره بمانم
این نمایش ِزیستن را
بی "تو"،
که سال­هاست خدا
خاکِ سرشتت را وَرز می­دهد
با تعللی،
که چرایی گشته برایم
پشتِ هزار و یک چرای دیگر!

Saturday, September 15, 2007

...

نشسته­ام اینجا
و می­خندم بلاهتِ
نشسته، ایستاده دیدن را!

تماشایش که می­کنم
کِز می­کند پشتِ صنوبری که،
کاج­ها را چشم ِدیدنش نیست

من هم لَم می­دهم
آن سوی دیگر ِصنوبر
و آهسته می­خوانمش به نام!

نامش پخش می­شود
میانِ سوزنی ِبرگ-ها
و سُر می­خورد بر گونه­اش
و می­افتد به نرمی
بر خاکِ خاک گرفته­ی پیش ِپایش

دست می­برم وجودش را، بی هوا
و می­گردانمش گِردِ سیاهِ چشمانم
دیدنش را که سیر شدم؛
می­ایستم.
بی آنکه نوازشش کنم،
صدایش،
و یا حتی تماشایش!

آهسته می­خواندم به نام!
نامم پخش می­شود
میانِ سوزنی ِبرگ­ها
و سُر می­خورد بر گونه­ام
و می افتد به نرمی
بر خاکِ خاک گرفته­ی پیش ِپایم

و طنین ِصداها
و آزرده کلاغ هایی که پر می­کشند
و قار قارهاشان به هوا می­رود

چشم از آسمان که بر می­دارد
رفته­ام
و می­بینم که دخترانه نامم را،
گره می­زند
به شاخه­ای از صنوبر
با روبانِ قرمز ِموهایش!

و گم می­شود
میانِ کاج های 200 ساله­ی در هم تنیده­ای
که قاق ِمردان را تداعی گر است
و صنوبر را،
چشم ِدیدنشان نیست...