Sunday, June 18, 2006

هیچ گاه بر نگرد

چند قدم عقب تر... بازم عقب... یه کم به راست... حالا یه ذره به چپ... آهااااان... بازم چپ،چپ، چپ... خوبه،خوبه... تکون نخور... نه نه بازم برو عقب، منظره ی پشتت خیلی نازه... حیفه! این جوری تو کادر نیست. آفرین دُخمل خوب... یه کم دیگه... دست به سینه ام وای نستا! روسریتم در بیار... یه ذره بیا این ور... آهااااان... عالیه... زیاد نخند... معمولیه معمولی... نگام کن... فقط به من نگاه کن... آفرین خانومیه من... آماده ای ؟!!

حال که تکه های بریده ی این عکس را کنار ِهم می چینم همه اینها مرور می شود. نرم نرمک می رفتیم. اما آنجا که در میانه ی راه جاده خاکی شد و آفتاب به سرمان زد دیگر یارای رفتنمان نبود. گفتیم عکسی بگیریم و همه پیش تر ها را در آن جای دهیم. همه آنچه پشتِ سر گذاشتیم. همه آنچه بود. همه آنچه نبود.

حال که دارم تکه های این بود و نبود ها را کنار ِهم می گذارم؛ می بینم دیگر هیچ برگشتی نیست. حقیقت این است که آرام ِواقعی، امانم را می بُرد. وقتی می دیدم دارمت یا مرا داری همه حس های سرگشتگی ام فروکش می کرد. من با در کنارت بودن حس ِسکون و راحتی ِغریبی داشتم. آرامی که حرارتی نداشت و چیزی در درونش کم بود. مطلوب، پیش رفتن و جستجوی آن اسطوره ی ذهنم بود که یقین داشتم هیچ گاه نبوده است و نخواهد بود. مطلوب، تکرار ِیکباره و دوباره و صدباره ی هیجان ِدیدار نخستین بود. و کاش همه ی آن اسطوره ی من بودی و نه ...

اینبار رفتنت طولانی تر بود. امروز، روز ِسوم بود. همیشه ی خدا، زودتر از زود به هر بهانه ی احمقانه ای بر می گشتیم. اما اینبار نه! همه بارهای پیش می دانستم برگشتت یعنی دوباره از نو بودن. اینبار می دانم برگشتت نیز بودنی به همراه ندارد. پس نخواهی بود... امروز با غیر ِخود، -یک دیگری- تصورت کردم. آزار دهنده بود. زودی از فکرش بیرون آمدم و خود را با دیگری تصویر کردم. اولش قدم از قدم بر نداشتم. یادِ تو و آن دیگری ات که افتادم؛ دیگر رفته بودم... امروز به چند ماهِ آینده نیز فکر کردم. رضایت یا شکایت؟ توفیری نداشت... حال که نگاه می کنم؛ می بینم با تو هم تنها بودم. و حال تنها بی تو تنهاتر... راستی آن شب دستم را از روی اِکراه و ناراحتی کنار نکشیدم. آن شب دستانم در میانِ دستانت هیجان، ضربان و التهابِ روز ِنخستین را برایم به همراه داشت. خجل بودم از چندی قبلم که در اندیشه ی بی تو بودن گذشته بود. دستانت را کنار زدم چرا که لذتی که می بُردم به حدی بود که بعدها وجدانم را قِلقِلک می داد...یک چیز ِدیگر امروز نگاهت کردم. یکباره و دوباره و سه باره... نگاهم نکردی! نگاهم نکردی...

همه تکه هایش را کنار ِهم گذاشتم. دیگر زیبا نیست. شکست هایش، قلبم را خنج می زند. همه اش را دور ریختم. همه اش را ! هیچ گاه بر نگرد... هیچ گاه...

Saturday, June 10, 2006

و دیگر نبودی

...

اولین روز، روز ِاول، اولِ این روز، آغازین روز، روز ِآغازین، شروع ِیک آغاز، آغاز ِیک شروع... دلم گرفت... دلم گریه می خواست... مطمئنم اگه کسی اینجا نبود زار می زدم.

فکر می کنی... خیلی عالیه... من عاشقه این تنهایی اَم ... دنبالِ اینم چند روزی در ماه تنها باشم... نمی شه که از صبح تا شب...ولی چه حالی کردم... چه صفایی می کنی الان... سری قبل کلی خرج کردم فرستادمش ترکیه... ای سری می خوام بفرستمش سوئد...

دلم بدجوری گرفته... اندیشه ات می کنم... بغض امانم را بریده... آن روز، نهایت آمدی.

...

خوب بود. خوب هست. دلگیر نیستم. خسته و غمین نشدم. نهایت تو بودی.

...
حتی اندیشه ات را اندیشه کن. چند روزی گذشت... سکوت... باد... پنکه... شیشه... در این حجم ِشیشه ای نشسته ام... یک روز ِبی نصیبِ دیگر!

*" انسانِ امروز انسانِ انتظارهای بی پایان است. گویی زندگی خود را هر روز صبح به روزی دیگر به تعویق می اندازد. آرزوهای او زنجیر ِپوچی است که تا بی پایانِ جهان ادامه می یابد و این است که به زندگی ِاو معنا می دهد. "

امروزم را نیز تو بودی.

...

گرفتار ِاستحاله اَم! آری، به استحاله دچارم! و باز بودی.

...
.
.
.
و باز هستی... و هستی... و هستی... و هستم...سخت تر از پیش در آغوشم بگیر... بوسه کن... همه جودم را غرق ِبوسه کن...چه می دانی؟ آخِر، چه می دانیم! نزدیک تر بیا... دستانت به گِردم حلقه کن... آری، اینگونه... آرررری، محکم تر... آررررررررری، سخت تر...بگذار از درد فریاد زنم...بگذار آه کشم... تقلا کنم...آخِر، امروز خواهی بود و فردا شاید! و تنها شاید ... دیدی؟ حتمی نیست... تنها یک امکان است. دستانت را از هم باز کن. کردی؟ خود را در آغوشت پَرت کردم. خوب دستانت را ببند. دیگر باز نکن. باز نکن. آخِر فردا... شاید... چشمانت را ببند... چشمانم را بسته اَم... چنگ در گیسوانم زن... تنها یادت باشد دستانت را از گِردم باز نکنی. باز نکن... هرگز... سردم می شود... به خود می لرزم... چشمان تو بسته است. نمی دانی چشمانِ من دیگر باز است؟ محکم... آها... محکم تر... هوم... خیلی محکم تر...
_ آخ! یواش تر... دردم آمد... آرام تر...
دیدی دستانت را از گِردم باز کردی! دیدی! باز کردی!
و دیگر نبودی…


---

* در انتظار گودو