Monday, February 26, 2007

روزم را تا پاسی از شب زیستم...

بوی یاس می دهد خیالم
بوی خاک
بوی نم
از راه نرسیده را،
تصویر می کنم...

سال که از تحویلش گذشت
حوض را از آب پر می کنم
و ماهی ها را در آب،
حواله به تقدیر...

مشامم از یاس پر است
از در و دیوار ِباران خورده پر است
از شکوفه های گیلاس،
که دیگر نداریمشان پر است
از کودکی پر است
از تازگی پر است...

دعا کنید ملکه ی شبم،
لاله های رنگین و ون گوگ مآبم
از خاک سر بر آرند!
دعا کنید پیش از هجوم ِرخوت،
سیراب شوم
از هر چه تازگی است!

نم را از نم،
ترانه-ای است
چون،
می را از فا
نم نم، باران می بارد.
حقا که باز باران را
ترانه-ای است!

بوی یاس می دهد خیالم
بوی خاک
بوی نم
زیستن می دانی؟
روزم را تا پاسی از شب زیستم...

Tuesday, February 13, 2007

در هیچ شروع می شوم، بی بهانه تمام

کورمال کورمال
دست در تاریکی می برم
در ژرفای ظلمتی که،
حتی سپیدی بدنهای نیمه عریان را،
توانِ دیدن نیست.

بوی انسان می دهد اینجا
بوی عریانی،
بوی دهشت و پشیمانی

گوش کن؛
قهقهه ی مستانه-شان را می شنوی؟!
اینجا فرشته ها مسموم-اند
پیش ترها سپیدی-شان را باختند
روزها در آغوش ِغولان کودکی می کنند
شب ها در خوابِ کودکان قصه سرایی

گوشه ای کز کرده-ام
مبادا غولی هوس کند دستم گیرد
و با خود به بلندای عصیان رساندم
آخر می دانی؟
دیگر خلاصی نمی دانم...

نه، نمی ترسم...
یکبار با مهربان-ترینشان تصادف کردم
و بخشی از وجودم را در صحنه ی تصادم باختم
پس دیگر نمی ترسم
این اتاق چهار گوشه که بیشتر ندارد!
به زودی پیدا می شوم...

کاش این یک بداند
در آن همه تکرار و تکرار
گاهی زندگی می یابم
هر چند، بوی تازگی را دوست دارم
و از کهنگی و عادت نفرت

کاش این یک بداند
حین ِمزه مزه کردن طعمه،
قلاب را باید کشید

کاش این هم بداند
شایسته ی هزاران عتابم
چرا که در هیچ شروع می شوم،
بی بهانه تمام...

Sunday, February 11, 2007

گم شده ام

گم شده-ام
در قاعده ی همه ی ندانم هایم
شاید هم بزرگ
به قدر ِبی نیازی این روزهایم...

کیفیّاتِ نخستینم پیداست
تصویری از جهانم!

در تاریکی-ام بین
چه مهملی است آخر!
نمی بینی-ام؟
رنگی ندارم؟!

Wednesday, February 07, 2007

تخت 13

تختِ سیزده، حوریه، پانزده سال آمدن و رفتن های پیاپی... به قولِ خودش "ییلاق و قشلاق" ! صدای قشنگی داشت... پر از سوز می خواند، پر از حسرت... اشکِ همه-مان را درآورده بود...

می دیدمش، تمام ِ24 ساعتی که آنجا بودم. در آن اتاق که پر بود از من و مادر، مژگان و مادرش، لیلا و مادرش، فروغ، و گاهی هم نرگس و ریحانه ی کوچک...

می خواستم باور کنم در این همه خودخواهی، در این همه نا مردمی، در این همه سخت دلی و نا مهربانی، آن پویا نام ِ24 ساله ی پر از مال و سلامتِ جسم، به قصدِ خیر خواهی، لطف و شاید هم حسی از شمار ِانسان دوستی حوریه ی 28 ساله ی تنها و صورت و دل سوخته را محبت می کند.

این بار می خواستم در میانِ چشمانِ ناباوری که حوریه را پرسش گرانه چشم دوخته بود به خود بقبولانم در پس ِپسری که حوریه همه چیز تمامش می دانست و دل خوشی ِاین روزهایش را از او، هیچ خوکِ کثیفِ بد بویی نخفته!

بیمارستان بوی غربت می دهد. بوی سختی، سردی، دل سنگی... هر چقدر هم که سعی کنی با خنده و شوخی دلِ مثلاً مژگانِ 14 یا 15 ساله را شاد کنی یا دو گوش ِ شنوا شوی از برای دردِ دلِ ما بقی، باز هم سردی و سنگینی و کلافگی باقی است. حتی تا مدتها و مدتها بیرون از این گذر...

دیگر داشتیم می رفتیم با کلی حس ِندانم، تردید و یک دنیا امید و آرزو از برای زنده بودن و ماندنِ امیدی که حوریه به دل داشت. و خدا خدا کردن در دل که آن پسر را بویی از انسانیت باشد...

موقع ِبیرون آمدن از بخش کودکِ 3 یا 4 ساله ای را دیدم که پشت به من سرش را به پنجره چسبانده و بیرون را زل زده بود. در چهره ی زنی که کنارش نشسته بود و به خیالِ من مادرش خستگی موج می زد. کودک برگشت... نمی دانم چهره ی او در آتش کدامین سهل انگاری، بی توجهی و یا حادثه ای دل خراش آنگونه در هم رفته بود که حتی خنده اش را نیز دیگر نمی شد باز شناخت...