Friday, April 27, 2007

آوار

قلبم از این همه سکوت گرفت
آخر اندازه دارد بی حرفی
کمی از اشک گفتن ثمن دارد
کمی از بغض خواندن تماشایی است
دلم آخر گرفته؛
تاریک است.
به هزار و یک دلیل،
و به هیچ!

عاقبت این سرم به سنگ خورد
زشت می میرد،
از پریشانی
و فرو ریخته چهار ستونِ درون
عشق و ایمان
اعتدال و انصافم
به کدام پهلو کِز کنم آخر
که هوار نشود بر سرم این درد...

Monday, April 16, 2007

گوش ماهی-های مدفون

مجله ی هزارتو را می خواندم. لذت هایی را گلچین کرده و گرم ِخواندنشان بودم. عمده فروشی استخوان-سوز ِپر است از حرارت (بخوانیدش). به انتهایش رسیده بودم یک دفعه جملاتی را خواندم که به گونه ای ماه هاست گوشه ای از ذهنم، اما جور ِدیگر جا خوش کرده .خواستم از آن بگویم.

این که جزئیات به طرز جدایی ناپذیری به هم بافته شده-اند را قبول دارم. ولی اینکه اهمیتی ندارند را نه! همه چیز از کلیات ساخته شده؛ این درست. اما مگر نه این است که در تعریفِ هر کلی به جزءهای درونش پناهنده می شویم و به ناچار پاره پاره-اش می کنیم تا کلیّتی که حالا قالبش در ذهن تو چیده شده؛ از برای دیگرانی که ذهن ِتو را می کاوند روشن شود.

در واقع این ما نیستیم که وقایع را تکه تکه می کنیم و بهره ی لذتی که از هر تکه-اش می بریم را دسته بندی. صد پارگی ِرخداد ها انکار ناپذیر است. و این ما، در این میان، در ساحل ِلذت ها، تنها سر خم کرده ایم و با سر انگشتانِ دست شن ها را به کناری می زنیم تا شاید گوش ماهی ِبزرگ خود را پیدا کنیم. می بینی گاهی لذت ها در زیر ِجزئی ترین جزءها مدفونند!

کلیت مثل ِیک ساعتِ خیلی بزرگ می ماند. با عقربه های ساعت، ثانیه و دقیقه شمار. 60 دقیقه که بیشتر نداریم، داریم؟ حالا می توانی در هر دقیقه-اش یک پیش آمد را تصور کنی. ولی یادت باشد؛ سر ِیک ساعت، وقتی از تو می پرسند یک ساعتت چگونه گذشت این تویی که دقیقه ها را کنار ِهم می چینی و گاهی ثانیه ها را هم به مدد می گیری تا تعریفی از ساعتی که بر تو گذشته داشته باشی.

می تواند خوب باشد یا بد یا حتی هیچ تعریفی برایش نداشته باشی. مهم این است که تو آن یک ساعت را مرور می کنی. و آن یک ساعت در عین ِگذرانِ تمام ِثانیه هایش بر تو گذشته. پس به جزئیات بها می دهی برای رسیدن به آن قالبِ کلی و نهایی. یا بهاشان می دهی چون در یک کلیتِ بی خاصیت، یک جزء، یک لحظه ی نابِ مطلوب را می یابی.

می شود کلیتِ یک واقعه، لذتِ مطلق باشد یا عذابی طاقت سوز! اما نه از جزئی ترین ملال هایی که در جوار ِآن لذت است می شود گذشت و نه از خوشی های کوچکی که در کنار ِآن عذاب پهلو گرفته. اگر این جزءها اهمیتی نداشتند به کل دیده نمی شدند و حسی از ملال یا خوشی را القاء نمی کردند. دیده می شوند که صدایت را در می آورند و حس هایی از وجودت را به بازی می گیرند!

درست است. یا لذت می بریم یا نمی بریم. یا دوست داریم یا نداریم. یا می خواهیم یا نمی خواهیم. اما باور کنید می شود در کنار ِتمام ِاینها، صدها حس ِجزئی و در هم تنیده یافت که چونان آفتاب، گرم است و واقعی و شاید پر اهمیت تر از اصل ِقضیه نباشد اما مثل ِآفتابِ سوزنده که التهاب بر چهره و دست هایت می نشاند درونت را ملتهب سازد. و جزئی شود که به هنگام یادِ آن کل، خاطره انگیز باشد و شاید خود لذتی در آن فردای دیگر...

________________
این را هم از دست ندهید؛ خیلی خواندنی است: گنبدِ سیاه

Wednesday, April 11, 2007

درس آخر

آخرین درسی که مرا داد این بود:
گذشته را فراموش کن!

تمام ِشب را از رویش مشق کردم.
سپیده ی صبح، در تالابی از اشک، خیابان هایی را که دست در دستش گز کرده بودم را مرور می کردم؛ مبادا اسم ِخیابانی از خاطرم پاک شود...

Tuesday, April 03, 2007

بده بستان

ای خدایی که در آسمانهایی، مرا آن ده که آن به! و اگر دادی دیگر باز پس مگیر خواهشن...