Tuesday, July 29, 2008

توضیح کش دار

کلافه بودم. فقط یک ساعت فرصت داشتم کل ِچیزهایی که در ذهنم وول می­زد را بریزم بیرون. یک ساعت وقت داشتم بگویم غصه­دارم، بی قرارم، عصبانی­ام، سرگشته­ام، نگرانم، از وضع ِموجود نا­راضی­ام، شاد نیستم، دنبالِ پنجره یا دری­ام که وقتی بازش می­کنم هوای گرم و دَم­دار ِچه کنم­های دیگران توی صورتم نزند. دنبالِ یک راهِ در­رو­ام، یک میانبر، حتی اگر چند ثانیه جلو بیاندازتم. یک کار که روحم را صیقل دهد نه هر روز و هر روز از خود و مردم بیزارم کند. یک سوژه، حتی دست­مالی شده­اش که تنها چند ساعتی بی خیالی طی کنم. یک مرد، مردی که مردانگی­اش پشتِ زیپِ شلوارش نباشد. مردی که از چشم­هایش بشود دوست داشتنش و حتی نداشتنش را فهمید. مردی که درازای لذتی که از او می­بری به کوتاهی ِلذتِ خوردنِ یک بستنی یخی ِسه رنگ نباشد. آنهم از آن نوع ِدلچسبش که جگرت را خنک می­کند و وقتی چوبش را می­اندازی دور دلت بسوزد که چه زود تمام شد!

کمتر از یک ساعت فرصت داشتم در موردِ آن مردی که حرفش را وسط کشیده بودم بیشتر توضیح دهم. آنهم مقابل ِکسی که خودش مردِ دیگری بود و از بدِ حادثه از آن دست مردهایی که از چشم­هایش می­شد به فیها خالدونش پی برد! باید ذهنم را مرتب می­کردم. چه توضیح ِبیشتری داشتم؟

یک مرد، مردی که بفهمد یک دختر می­تواند با دختر ِدیگری عشقبازی کند؛ بی آنکه صرفاً بیماری چیزی باشد. یک دختر می­تواند بی دلیل خسته شود، کم بیاورد، از همه چیز بیزار شود؛ درست مثل ِدورانِ قاعدگی ­اش که بی دلیل همه چیز شلم شوربا می­شود. یک دختر می­تواند بر خلافِ آن چیزی که خیلی از ما بهتران باب کرده­اند زودی با شرایط اُخت شود. می­تواند تمام ِحس­های زیبای درونش را سر ِندانم کاری آدم­های دیگر به ف*کِ عظمی دهد! می­تواند صکص را جزء لاینفکِ باقی عمرش بداند! می­تواند همیشه عاشق ِشنا و آب­تنی باشد. می­تواند کلی جذاب باشد ولی با دهانِ نیمه باز بخوابد و گاهی خروپف کند. می­تواند سیگاری نباشد ولی سیگاری بکشد. می­تواند آنقدر درب و داغان باشد که وقتی در محوطه­ی بیمارستان در انتظار نشسته و به گونه­ای عجیب و غریب دارد یک موسیقی ِچینی پخش می­شود؛ رو کند به بغل دستی­اش و بگوید: صدای موزیکِ چینی-ست؛ می­شنوید؟ آدم یادِ هندوستان می­اُفتد! خلاصه آنکه یک دختر می­تواند هزار و یک جور باشد!

ولی خوب اینها هیچکدامش ربطی به سؤالِ آقای نسبتاً دکتر که حالا با چشم­های گرد شده به من زل زده و معلوم نیست کجا­ها سیر می­کند ندارد. خودِ او بهتر می­دانست؛ توضیح ِکش­داری برای تعریفِ هیچ مردی وجود نداشت که نداشت.

Wednesday, July 02, 2008

روزی که فهمیدم پدرم، پدرم نیست

پدرم تنها مردِ خیالِ من نبود. اصلاً رویای من نبود.

پدرم مادری بلد نبود. از همان اولِ اولش هم به سختی پدری می­کرد؛ مادری کردنش پیشکش ِجفتمان!

بچه­باز و هردمبیل هم نبود؛ پس می­شد در تاریکی با خیالِ راحت کنارش خوابید.

شاید مادر ِمرده­ام را در من می­دید یا مادر ِمرده­اش را. هر چه بود، مطمئن بودم مرده­ای را در من می­بیند که نگاه­های طولانی­اش هر روز و هر روز از من برداشته می­شود. شاید چون روز به روز به آن خدا بیامرزهای خیالش نزدیک­تر می­شدم!

کار ِپدرم با گِل بود. حجم­هایی که می­ساخت نه تقارن داشتند نه شکل و شمایل ِدرستی. اما خیلی­ها می­گفتند کلی هنر پشتش خوابیده. من که می­دانستم آنها را بی هیچ زحمتی در عین ِبی حوصلگی می­سازد؛ حالا هنرش کجای کارش بود نمی­دانم.

روزی که فهمیدم پدرم اصلاً پدرم نیست، این را هم فهمیدم که هیچ مرده­ی آشنایی نیست که در سیمای من جلوه­گر شود و او را هوایی کند. هیچ شباهتی در چشم­های من به هیچ کدام از دلداده­های پدرم نبود که او را درگیر ِگذشته کند. هیچ نشانه­ای نیست که او را آزار دهد و از نگاه کردن به من باز دارد.

روزی که فهمیدم پدرم، پدرم نیست این را هم فهمیدم هیچ دلیل ِپدرانه­ای نبود که او مرا از چهارده پانزده سالگی به بعد با ترس نوازش کند یا دیگر کنارم نخوابد یا وقتی می­بوسمش مات نگاهم کند.

روزی که فهمیدم پدرم، اصلاً پدرم نبوده؛ پدرم داشت گِلی را روی چرخکِ گردانِ مخصوصش شکل می­داد. وقتی بی مقدمه گفتم: "می­دانم پدرم نیستی!" یکهو همه چیز نا­فرم شد.

آن شب پدرم را به آرزویش رساندم. از فردایش هیچ کس حجم­های گِلی پدرم را دوست نداشت. و من، خودش را هم.