Saturday, October 27, 2007

...

گاهی زمین آهسته می­گردد
تا من درونِ همهمه این شهر
پرسم ز خود
هر لحظه را، صد بار
آخر من و تو،
باز روبروی هم؟!

آخ که چقدر این لحظه­ها سخت-اند
بوس و بغل، ناز و نوازش نه،
نه اینها!

آخ که چقدر سخت است
سخت است
سخت است!
من خالی از خالی
تو دریایی پر اما!

Tuesday, October 23, 2007

هی، بی خیال شعر!


گویا دگر افسانه­ی
من با تو، من شدن؛
در این هوای وهم
از سر گرفته-ام
اما دلم سوا-ست
از این گلایه­ها!

هی، بی خیالِ شعر!
بر هم بنه دو چشم
از فرطِ این گریز
پاییز ِدر گذر!