Sunday, November 26, 2006

نقش هایم را بهم ریختی مادرم

دارم درس می خوانم!
نقش هایم را بهم ریختی دوباره مادرم...
یکی از موضوعاتِ مطرح در سطح ِتاریخ؟
خویشتن ِخویش...
نمی دانم... نمی خواهم بدانم!
لینه؟ با تواَم لینه!
اندیشه در انسان،
به مساهمه با حس ِبویایی در سگ است؟
کلیتش، به لحاظِ توانمندیش را گفتم...
سلسله مراتبت را به گند کشیدم؛
طبیعی دانِ سوئدی؟

دوبانتون؟ لامارک؟ داروین؟
چرا هیچ وقت، هیچ کس،
حرف هاتان را نفهمید؟!
می خواهد اصل ِانسان از میمون باشد
می خواهد؛ اصل ِانسان از نسل ِمیمون نباشد
ترجیع بندش که به دردِ من می خورد!
نقش هایم را بهم ریختی مادرم...
گور ِپدر ِهمه آنها که نمی فهمندت!
افسانه ی تو چیست آخر؟
نه عزیزم...نه!
نه ظلمی کرده ای بر کودکی،
که مرغ ِحقت بخوانم
نه به ناروا کشته شدی،
که بلبل ِسرگشته ات بدانم

بیا... بیا بنشین...
دیگر درس خواندنم نمی آید
هرودوت پدر ِتاریخ باشد که باشد...
انسانِ نئاندرتال وُ پیته ی کانتروب
گنجینه های خاک باشند که باشند...
برای دلِ تنگِ تو چه فرقی می کند مادرم
که انسانِ پکن آتش را اول بار شناخته؟
یا کودکی که به زعم ِخود اول بار آتش را فهمید؟!
قرنِ هفده و هجدهِ کتاب هایم را که پاک کنم
کتاب هایم کمی از هیاهو وُ قیل وُ قال آرام می گیرند
تو بگو کدامین سال های عمرت را پاک کنم
که آرامت را ببینم...

Tuesday, November 21, 2006

تقصیر که نداشتم...داشتم؟

همراهِ تو که می آمدم
بی اختیار، ابری بالای سرم نمی دیدم
معلوم نیست...
با چشم هایی که دیگر نمی دانم
از همان روز ِاول رنگی داشتند یا نه!
چیزی نگفته ام!
تقصیر که نداشتم... داشتم؟
نقشی از کودکی ام بود
چشم می گذاشتم و تا صد می شمردم
می خواستم چشم که باز می کنم
پیدایت کنم
پیدا نمی شدی اما!
چندین و چند ماه
کار ِمن بود بازیِ قایم باشک با تو
چشم گذاشتن و نیافتن
پشتِ همان رنگها
که روانِ من وُ تو را باز می شناسند با سردی وُ گرمی اش
صورتی بود یا نارنجی؟
آبی،سبز،
شاید هم قرمز...

راستی آن روز...
رنگِ لباست را یادم نیست!
کفش هایت را اما چرا
خاکی بودند و شلوارت، که تا رویشان آمده بود...
لم داده...بر آن مبل های مشکی ِنرم
که بوی چرم می دادند کمی!
چیزی نگفته ام!
نترس!
آمده بودم شیر نسکافه بُخورم و بروم
نسکافه یا قهوه؟
فرقی ندارد
شیر هم داشته باشد
شیرین هم باشد لطفاً
تلخش را نمی خواهم!
نسکافه اش را خوردم...
و خدا می داند که نخوردم!
و تا به الان
مزه ی هیچ یک از آن ده ها و ده ها
شیشلیک وُ استیک وُسیب زمینی وُ
لازانیا وُ باقالی پلو وُ میرزا قاسمی وُ جوجه وُ
قارچ وُ ذرت وُ ساندویچ را نیز یادم نیست!
خوشمزه بودند اما!
و هیچ کس نفهمید ...
خودم اما دیدم...

راستی پیدا که شدی
دیگر نمی خواستم هم بازی ات باشم
آخر می دانی؟
تو بازی ام را بهم می ریختی
من چشم می گذاشتم
و تو همان جا پشتِ من می ایستادی
تا صد شمردنم که تمام می شد
می خندیدی وُ می گفتی:
پیدایم کردی! حالا برویم چیزی بخوریم!
بی آنکه پیدایت کرده باشم من...
جمعاً چهار بار سینما رفتیم
دو بار هم در پارکی نشستیم وُ حرف زدیم
بیشترش را خوردیم
آنقدر که دیگر، مزه ها از هم پاشید
و رنگها رو به پختگی و کهنگی رفت...
تقصیر که نداشتیم... داشتیم؟
خدا خوب می دانست؛
جاده ی مه آلود را کجا نقاشی کند!
و به جای تابستانی که دوستش ندارم
پاییز و زمستان را آشنایی مان دهد...

التهابِ هوس هایم خوابیده است!
"هوس ندارم" بگویم، گو بهتر است
رنگهای سرد را بوسه زده ام انگار...
که لبهایم چنین کبود است
و دست هایم این چُنین سرد...
دلم که می گیرد
مدام چشم هایم را می بندم
که چشم گذاشته باشم
و تو بروی تا پیدایت کنم...
خنده ات را می بینم
پیدا نمی شوی دیگر چرا؟!
دلم سخت تر می گیرد
باید بروم کنار ِدیواری، سرم را به زمین بچسبانم
و پاهایم را بالا گیرم
اینگونه، ساعتِ شنی ِدرونم، از نو،
به پیکره ام تیک وُ تاک می دهد
شنها که از دل کم شوند و روانه ی مغزم شوند
دو پا می ایستم و می بینم؛
از نو، دوباره، آن ذراتِ منفک
حالا، دل را پر شده انتظار می کشند...

گاهی خواب، مهیای آرامش است
اگر روحت نرود به ناکجا آبادی در دور!
لجم می گیرد گاهی اوقات
نمی داند مگر روح ِمن است؟!
یک شب می رود سورئال کار می کند با آن پسرک!
یک شب می رود کبریت ها را آتش می زند
که بوی گوگردش مغزم را بسوزاند!
یک شب هم خدا می داند
با آن مردمانی که هر کدام را که چشم باز می کنم
در ذهن می بینم و در عالم ِبیداری هرگز،
قصه گفتنش را دیگرچیست!
بماند از آن شب ها که از برج ها پایین می پرد
و در قبیله ها سوارکاری می کند
جسم ِمن سنگ کوب می زند هزاااار بار!!
بیدار که می شوم؛
خسته ام، و استخوان هایم درد می کنند
انگار رفته ام مزرعه ای را شخم زده ام
لجم می گیرد از روح ِپر مدعایم!
که خوابِ من، شهر ِبازی هایش را مهیاست!
برخی شبها تا دمدمای صبح بیدارم...
مبادا هوس کند
برود با آن سیاهِ بلندِ وحشی ِزمخت همخوابه شود!
هر چند می گوید او به سراغم می آید!
و من آن سبزه ی بی مدعا را طالبم!

آن شبها که می آید سراغ ِتو
تو خوابی و معلوم نیست؛
روحت کجاها سیر می کند...
آرام کنارت می خوابد و نگاهت می کند
گاهی هم که دست هایت از هم باز است
یواشکی سر بر بازویت می گذارد
و خود را به خواب می زند
به من که باز می گردد
آرام است... بی هیچ دَلَم دیمبایی!
این خواب ها را، آن اول ها بیشتر می دیدم...
تقصیر که ندارم... دارم؟
حس هایم بهم ریخته اند!
مثل ِکتابخانه ای که کتاب هایش،
سر ِردیف وُ جایگاه خود نیستند
کتابی جستجو می کنی
پیدا نمی شود
یا امانی برده اند
یا از ابتدا نداشتی اش!
یا گم شده است
میانِ آنهمه ردیف های پر کتاب!

حس های گم شده...
کمی کله پا شده ام...
دائم، هوس ِحسی نو...
waiting for the miracle to come
Let`s do something crazy,
Something absolutely wrong
تقصیر که نداشتم...داشتم؟
I know it must have hurt you,
Lets do something crazy
There`s nothing left to do…
جور ِدیگر، بگذار باشم...
دائم، هوس ِحسی نو...
Got to go on waiting…
Of course you say you can`t complain
تقصیر که نداشتم... داشتم؟
کتاب ها را بهم ریختم...
پیدا نمی شود چرا؟!
لای این بود؟ یا آن دیگری؟
تو ندیدی اش؟! یک ورق قرص...
اسمش ؟ یادم نیست!
You wouldn`t like it, baby.
I know you really loved me…
I know it must have hurt your pride
To stand beneath my window
روحم، هر جا که خواست برود
نه! تقصیر ندارم که ندارم! دارم؟!

Monday, November 06, 2006

به دنیا که آمدم/ بکارت احساس یا لختی گوشت؟!

به دنیا که آمدم؛
یادم رفت نسبتم را با دنیا بپرسم!
باید می رفتم انار ِآب لمبوی مادرم را
که به هنگام ِدردِ زاییدنم از دستش افتاده بود
و دانه های رنگ باخته اش همه جا پر بود را جمع می کردم.
دنیا برایش چه فرقی می کند
خانه مان حوالی کدامین میدان بود و
بوی آش ِکدامین همسایه دلِ مادرم را برده بود؟!

به دنیا که آمدم؛
بندِ نافِ نو زاده ام به حکم ِسر رسید قراری نُه ماهه بریده شد.
و من از وقتِ تولدم و کمی قبل تر
آن وقت که رحم ِمادر را می کاویدم
داستانِ خود را دارم و شما هم...
از پله ها که پایین می آیم
نکند ناغافل دستی از تاریکی بر شانه ام بزند
و من از ترس ِافتادن چنگ بر دستِ در تاریکی برم...
آخر می دانی؟ ترس از تاریکی ندارم
از افتادن چرا!

به دنیا که آمدم؛
راستی زمانِ دنیا آمدنم را یاد داری؟
نه، نداری!
گم شده ها هم تاریخ ِمیلادِ خود را به یاد نمی آرند
یکی دارد راست می گوید... دیگری دروغ...
معلوم نیست از کجا تا کجا بوی عفن ِماندگی خواهی شنید!
دنیا هم مرا نگفت چه تعبیری است از بودنِ پاییزی ام...
آهان!
چیزی یادم آمد!
پاییزییم من! پاییزی ام...

رسیده ام به جایی که هر روز کوچه ای را از سر می گیرم
به انتها که می رسم...
بن بست است.
بن بست ها بوی کاهگل می دهند.
من هم بوی کهنگی...
به بلندی که می روم
دستم به آسمان که نمی رسد هیچ
دور هم می شوم
شاید بعدها گفتم:
قله ای را فتح کردم.
و برای مردی که نگاهم می کرد، دست تکان دادم.
شاید بعدها گفتم:
بیست وُ دو سال زندگی
و آخر، به دستِ فراموشی می رود و همین.

تو هم به من بگو:
مثل ِمن بی حساب وُ کتاب
جا پای قدم های مانده بر خیال می گذاری یا نه؟
تو هم به من بگو:
آهسته تر خواهی رفت و همه جا را خواهی جُست.
و آن وقت که ملکه ی شب از دلِ خاک سر برون آرد
دلتنگِ بیست وُ یک سالگی وُ همه ی روزها وُ لحظه هایش می شوی...
تو هم به من بگو:
اشک ریختن می دانی
راستی، من آرامم و دنیا هم
یکی دارد راست می گوید... دیگری دروغ...
چه فرقی می کند دنیا را،
اگر ملکه ی شبم گل ندهد؟!

راستی مهم است باکره باشم؟!
و وقتی از من می پرسی معصومی و پاک ؟
بگویم نیستم. و بخندی وُ بگویی نه!!
راستی بکری احساس را گفته اند یا لختی گوشت؟!
من همخوابه ی مهربانیم
یقین بدار، پرده ی دل سپردن وُ
دوست داشتن وُ
دوست داشتنم را مدتهاست دریده اند.
من همخوابه ی صداقتم
ایمان بدار، دست نخورده وُ تازه نمی یابی مرا...
کلاهِ خود را قاضی کنید
اگر کلاهی بر سرهاتان مانده!
از ترفندهاتان با خود بگویید
حال بکارتِ احساس یا لختی گوشت؟

صحبت از تازگی شد
راستی، تاریخ ِمیلادم را یادت آمد؟
باران که می بارید
دختر یا پسر بودنم که به حتم فرقی نمی کرد
دختر بودم اما!
و روز ِبیست وُ یکم
آهان!
چیزی یادم آمد!
پاییز است و آبان...