Tuesday, May 13, 2008

مهمانی

مهمانی ِبزرگی نبود ولی نمی­دانم چرا آدم­ها به نظرم زیاد می­آمدند. میزهای کم عرض ِعجیبی که نمی­دانم آن شب چطور همه­اش آنجا جمع بود؛ کنار به کنار گرداگردِ خانه.

لباسم اذیتم می­کرد. یقه­اش روی شانه­ام بند نبود؛ مدام لیز می­خورد و می­افتاد پایین روی بازوم. فروشنده گفته بود مدلش است. تا آن شب مدلش را دوست داشتم ولی فکر نمی­کردم یک یقه­ی آویزان، نگاه­ها را هم آویزان کند. نگاه­هایی که روی شانه­هایم سوار بودند تا یقه­ی لباسم سُر بخورد و بیفتد روی بازوم و آنها حظ کنند و وراندازم کنند و من از شرم ِنداشته­ فوری دستم برود سمتِ پیرهنم و نگاه­ها لبخند حواله­ام کنند!

رفتم سمتِ یکی از اتاق­ها. این طرفِ خانه آرام­تر بود. آن طرف همه گرم ِصحبت بودند. تقریباً مطمئن بودم جز من کسی آن لحظه آنجا نیست. واردِ اتاق شدم. یادم نیست دنبالِ چه بودم شاید چیزی که یقه­ی ­پیرهنم را محکم آن بالا نگه دارد تا پایین نیفتد یا گیره­ای که با آن موهایم را جمع کنم و از شر ِحرارتی که از پشتِ گردنم بالا می­زد خلاص شوم یا شاید کمی هوای تازه.

فقط چند دقیقه آنجا ماندم. داشتم می­آمدم بیرون. میانِ در ایستاده بودم صدایی از داخل ِاتاق شنیدم مثل ِاینکه کسی با انگشت روی چیزی ضرب گرفته باشد. شانه و سرم را کشیدم عقب، سرم را چرخاندم سمتِ صدا، آن گوشه­ی اتاق هیبتی سیاه غرق در تاریکی بود. نمی­دیدمش؛ حسش می­کردم. روبرویم ایستاد. تکان که خورد؛ ترسیدم. خودش را کشید توی نور. دیگر می­دیدمش.

سکوت بود که بینمان رد و بدل شد. در سکوت سلام و احوال پرسی کردیم و کمی هم بیشتر از یک احوال پرسی ِحسابی در سکوت ایستادیم. در سکوت از او پرسیدم در کل ِمهمانی کجا بود که ندیدمش؟ ولی او با چهره­ای مضطرب گفت: که آیا همه­ی آن کارهایی که گفته بودم را کرده­ام؟ گفتم از آخرین باری که دیدمت خیلی گذشته. ولی خوب خیلی کارها کرده­ام. منظورت کدامشان است؟ چیزی نگفت.

سکوتش آزارم می­داد. کنار ِدر بودم خواستم خودم را از آنهمه خاموشی بکشم بیرون. فهمید! به سمتم خیز بر داشت یک دستش را گذاشت روی کمرم و به آرامی به پایین سُر داد، درست مثل ِیقه­ی لباسم که خودش را از روی شانه­هایم سُر می­داد پایین. دستش را از پشت گرفتم و کنار زدم. صورتم را دو دستی چسبید. داشت آزارم می­داد. بوی سیگار و گرمای عرق یکجا تا مغزم بالا رفت.

اولین باری نبود که مردی آزارم می­داد و من در آزارش نشئه می­شدم و بازی­ام می­گرفت و فراموشم می­شد که بگویم داغ ِبوسه­هایم بعدها بند بندِ وجودش را در لذتی افیونی خواهد سوزاند! خواستم بازی تمام شود. خودم را از میانِ دستانش پس زدم. تعادلم ریخت بهم. افتادم. در بسته شد!

از بیرونِ اتاق صدای زنی را می­شنیدم که صدایم می­کرد. صدایش راهرو را طی می­کرد و به اتاق نزدیک می­شد. دیگر پشتِ در بود. در زد؛ صدایم کرد. پرسید آیا آنجایم یا نه؟ دستش روی دهانم بود اما تقلایی نمی­کردم. کرخت بودم و سرد. در را باز کرد و از میانِ در گفت: نه عمه جان اینجا نیستند. عمه جانِ زود باور رفت.

ولم کرد. پشتم بر روی در سُر خورد و افتاد پایین درست مثل ِیقه­ی لباسم که سُر می­خورد و میفتاد پایین. همان جا روبرویم نشست. خواست نگاهش کنم. همیشه دلم برای این دست مردانگی­ها می­سوخت. بلند شدم؛ کرخت بودم و سرد. خودم را مرتب کردم؛ بی آنکه نگاهش کنم آمدم بیرون.

عمه جانِ زود باور ِاو آمد و کنارم نشست. گفت: کلی دنبالت گشتم دختر کجا بودی؟ می­خواستم بیایم زودی خبرت کنم؛ انگار این پسر دایی-ت هم برگشته. همین جاها بود. الآن تو اتاق دیدمش. حواست باشد گزک دستش ندهی!

خیلی وقت بود که یقه­ی لباسم سُرش را خورده بود. خیلی وقت بود که نگاه­ها بچه­گانه از اول، از اول می­گفتند. خیلی وقت بود که دیگر دستم سمتِ پیرهنم نرفته بود. خیلی وقت بود که به عمه جان گفته بودم حواسم هست...

5 Comments:

Anonymous Anonymous said...

قوی و محکم. فوق‌العاده گیرا نه به سبک تعارف‌های معمول من حظ بردم از خواندن همین آخری. باقیش را الان که نه ولی مقتضی باشد برمی‌گردم و می‌خوانم.
و یک چیز اساسی: نیرویی در تو احساس می‌کنم که باید ابراز شود. آتشی‌ست که خاموشی ندارد و مهار را هم نشاید. کشاندنش خود دنیایی‌ست و در این کشش سهم تو از زندگی رقم می‌خورد و لابد حظ ما!
اند دتز آل

20:17  
Anonymous Anonymous said...

سر خوردن يقه شايد حس سرخوردن حيا و شرم و باز نگاه هاي شيطنت بار حس همان بره بودن در ميان انبوه گرگان گرسنه
حال آدمي متهوع مي شود از ديدن چشمان گرسنه و تقلاهايي كه چه بي منزلت مي كند مردان را و چه احساس غرور مي دهد به زن از بابت اين همه خواري و عطش مرد
.........................
وقتي لينك وبلاگم رو ديدم كمي متعجب شدم

12:38  
Anonymous Anonymous said...

با هر دو کامنت بالا از بابت اینکه نوشته تو خیلی قوی بود موافقم ...
وقتی میخونمت واقعا احساس خوبی بهم دست میده ... تو مثل بادی ...
خوشحالم که می نویسی ...

موفق باشی و بالنده ...

02:45  
Blogger Saman said...

عالی و روون بود. حالشو بردم.
توصیف خیلی قوی بود، بوی سیگارو کامل حس کردم.

:)

23:24  
Anonymous Anonymous said...

چقدر بكر بود
خصوصا جمله ي آخر ...
.
.
.
.

18:02  

Post a Comment

<< Home