Monday, August 04, 2008

مسجدالاقصی

پنجره را که باز کردم کلی آدم دیدم که دراز به دراز نقش ِزمین بودند. خیابانِ پشتِ خانه­مان را آب گرفته بود. کلی تنه­ی شکسته­ی درخت هم آن میان پیدا بود؛ با بدن­هایی که روی تخته چوب­ها سوار بودند.

کمی دورتر نوزادی را می­دیدم که کبود بود و حتماً مرده. و درست زیر ِپنجره مردی بود که چشم­هایش تکان می­خورد ولی او را در ردیفِ مرده­ها خوابانده بودند و تا گردن با ملحفه­ای سفید پوشانده بودند.

از زنی که به نظر آشنا می­آمد و داشت یک جورهایی به آن بیرون سر و سامان می­داد پرسیدم اینجا چه خبر شده؟ گفت: مسجدالاقصی سیل آمده.

و فقط مسجدالاقصی را سیل برده بود!

7 Comments:

Anonymous Anonymous said...

شاید اگر آب می بردش بهتر بود. روزی که فهمیدم پدرم پدرم نیست نوشته ی خاصی بود. باید دوباره بخوانمش

19:14  
Anonymous Anonymous said...

درونت را خيلي دوست مي دارم
حس همذات پنداري عجيبي دارم
با اين تفاوت كه خودم را دوست ندارم
اما تو را زياد
چقدر برايم آشنا مي نويسي
گاهي فكر مي كنم منم كه مي نويسم

12:08  
Anonymous Anonymous said...

gar hame guyand ke shoshiar bash...
:)

15:18  
Anonymous Anonymous said...

benevis...neveshtehato doos daram!!

01:35  
Blogger Saman said...

پس چرا اینجا به روز نمیشه؟؟؟
:(((

15:00  
Anonymous Anonymous said...

خودخویش نامه سوت و کور شده
نکنه رفتی گل بچینی؟

13:56  
Anonymous Anonymous said...

بهت لینک دادم

17:36  

Post a Comment

<< Home