مسجدالاقصی
پنجره را که باز کردم کلی آدم دیدم که دراز به دراز نقش ِزمین بودند. خیابانِ پشتِ خانهمان را آب گرفته بود. کلی تنهی شکستهی درخت هم آن میان پیدا بود؛ با بدنهایی که روی تخته چوبها سوار بودند.
کمی دورتر نوزادی را میدیدم که کبود بود و حتماً مرده. و درست زیر ِپنجره مردی بود که چشمهایش تکان میخورد ولی او را در ردیفِ مردهها خوابانده بودند و تا گردن با ملحفهای سفید پوشانده بودند.
از زنی که به نظر آشنا میآمد و داشت یک جورهایی به آن بیرون سر و سامان میداد پرسیدم اینجا چه خبر شده؟ گفت: مسجدالاقصی سیل آمده.
و فقط مسجدالاقصی را سیل برده بود!
کمی دورتر نوزادی را میدیدم که کبود بود و حتماً مرده. و درست زیر ِپنجره مردی بود که چشمهایش تکان میخورد ولی او را در ردیفِ مردهها خوابانده بودند و تا گردن با ملحفهای سفید پوشانده بودند.
از زنی که به نظر آشنا میآمد و داشت یک جورهایی به آن بیرون سر و سامان میداد پرسیدم اینجا چه خبر شده؟ گفت: مسجدالاقصی سیل آمده.
و فقط مسجدالاقصی را سیل برده بود!
7 Comments:
شاید اگر آب می بردش بهتر بود. روزی که فهمیدم پدرم پدرم نیست نوشته ی خاصی بود. باید دوباره بخوانمش
درونت را خيلي دوست مي دارم
حس همذات پنداري عجيبي دارم
با اين تفاوت كه خودم را دوست ندارم
اما تو را زياد
چقدر برايم آشنا مي نويسي
گاهي فكر مي كنم منم كه مي نويسم
gar hame guyand ke shoshiar bash...
:)
benevis...neveshtehato doos daram!!
پس چرا اینجا به روز نمیشه؟؟؟
:(((
خودخویش نامه سوت و کور شده
نکنه رفتی گل بچینی؟
بهت لینک دادم
Post a Comment
<< Home