Saturday, March 08, 2008

آهای زندگی!

مانع مشو از اینکه دوستت بدارم.

می­دانم حجم ِسیاهی ِمدفون در وجودت سر به آسمان برده. باشد؛ بگذار دوستت بدارم. اما اگر ما بین ِاین گذر بزرگ­تر از تویی را یافتم که حجم ِسرخوشانه­های بودنش چیزی بیشتر و بیشتر از تو برایم داشت قول می­دهم که تو را به حالِ خود بگذارم!

حالا بیا و اینبار که تو را می­خواهم و وجودِ بادی به هر جهت برده­ی این روزهایم را با یک به یک لذت­های نهفته در بطن ِتو تسکین می­دهم و به ایسایی می­کشانم؛ ساز ِناکوک نزن و خاطر مکدر ِما را بیشتر از این میازار!

بیا حالا که سعی می­کنم وقتِ تماشای روی نکبتت، روی زیبای پر ولعت را نیز مرور کنم با ما سر ِدوستی بیآغاز!

بیا حالا که جلوی هر بد به جای بدتر یک خوب می­گذارم و پُر معنایت می­کنم مقابل ِمردمانِ نافرم ِزندگی گریز ما را به مسخره مگیر!

بیا حالا که از جزء جزء بودنت امثال­الحکم می­سازم و آویزه می­کنم از گوشم به وقتِ نیاز، هی مدام گردِ خود مچرخانم!

ببین، آخر تهِ تهِ بی خیالی را هم طی کنم؛ نهایت هیچ ِهیچ نمی­شوی برایم. ولی خوب تهِ تهِ بی­خیالی را هنوز تجربه نکردم. برای همین می­گویم مراقبِ از دست دادنِ من باش!

ببین دلم را خوش کرده­ام به چرندیاتی که دارم به هم می­بافم. این که تهِ ته­اش هزار و یک دلیل بسازم برای زیبا دیدنت! ولی خودمانیم آنقدرها هم سخت نیست بتواره­ای شوی و چاره­ای برایم نگذاری جز ثنایت!

ولی من گیجم! گیج از گیجی! و گاهی اوقات چاره­ای نیست جز سلانه­سلانه رفتن.

--------------------------------
زمان ِکمی است که سرگرمی ِجدیدی پیدا کرده­ام. اولِ اولش به کل، شکلی از بازی بود. نه اینکه الآنش زیادی جدی باشد؛ نه! ولی خوب یک جورهایی فرق کرده. کم ِکمش این است که قدری از قواعدِ بازی را یاد گرفتم. آخرش برایم مثل ِآخر ِخیلی از چیزهایی که شروع کردم و نصفه و نیمه رها کردم یا به هیچ وجه خودم شروعشان نکردم ولی آهسته و پیوسته با من همراه شده­اند بویی از لذت می­دهد! شاید یکی از دلایل ِاین غیبتِ طولانی­ام همان فریادی باشد که بی­صدا سیال است و نمی­شود نوشت و کتابش کرد. آخ که چه لذتی است این دیدن!
کمی از آنهمه ذوق را اینجا جمع کرده­ام اگر برایتان جالب بود دنبالش کنید. (: