ذهن ِآبرنگی
و هر بار که رنگ ها در خیسی ِکاغذ می دوند و زیبایی و شور ِدر هم تنیدنشان دلم را می خنداند، بیشتر باورم می شود؛ هستی-ام، اعمالم، نیات و رفتارم شاید که با معناست.
ظاهر ِپوچ، هستی ِپوچ و باور ِپوچم به جهنم!
تمام ِرنگ ها را می بوسم و بیشتر از همه، آن سیاهی که در دلِ تمامی ِ رنگ ها پهلو گرفته.
دستِ کم این ذهن ِآبرنگی-ام دلِ خودم را که می خنداند...
1 Comments:
عجب خوب.
سپیده دم.
Post a Comment
<< Home