Monday, July 24, 2006

مجال

سرخی لبانت،

از فشار ِلب و دندان هایم را

مجالِ التیامی نبود؟

که پیش از پژمردنِ طراوتِ بوسه ام

زبانِ گزیده ات را،

به بوسه ای دگر،

کنون

درد می کشی؟!!

Friday, July 21, 2006

یادته نی نی ؟

یادته نی نی؟ یادته؟ یه محل بود با کلی بچه، کلی بچه از جنس ِمن و تو... هم جنسای من هم بازی تو بودند و هم جنسای تو هم بازی من... بازی من قایم باشک بود و بازی اونها گرگم به هوا... من تیله بازی می کردم اونا مار و پله... من تاب خوردن دوست داشتم اونها سُرسُره بازی... من هم بازی می خواستم واسه لِی لِی اونا هم بازی واسه... خوب من عروسک بازی نمی کردم. خاله بازی دوست نداشتم. معلم بازی حوصلمو سر می برد. خمیر بازی بلد نبودم. همین شد که هی چشم گذاشتم ... چشم گذاشتم... چشم گذاشتم...

تا صد، ده تا ده تا می شمردم... دددده... بییییست... سیییییی... چهل... پنجاه... شصت... هفتاد و هشتاد و نود و صد...بییییام؟ قایم شدید؟ اومدما... یادته نی نی حوصله ی همه از قایم باشکای من سر می رفت. آخه من زودی همه رو پیدا می کردم. می خواستم که پیداشون نکنم. می خواستم مهلت بدم بیشتر تو هیجانِ گم شدنشون بمونن ولی نمی شد. می خواستم برای یک بارم شده یکی ساک ساک کنه و نوبتِ من برسه که برم قایم بشم. همین شد که به اندازه ی کودکیم بازی نکردم. بزرگ شدم و تنها، و تو بزرگ تر و تنها تر...

یه روز اومدی گفتی بیا سوار ِتاب شو تابت بدم. گفتم نمی خوام - آخه دیگه بلد بودم تنهایی تاب بخورم - گفتی من از تاب دادنِ دیگران لذت می برم بیا تابت بدم. نگات کردم دیدم چیزی ازم کم نمی شه. تو حظِ خودتو می بُردی و من لذتِ تاب خوردنِ خودمو... ولی اون موقع نمی دونستم با دو،سه بار تاب دادنم دیگه همبازیت می شم. آره همبازیت شدم. لحظه به لحظه، نفس به نفس، دقیقه به دقیقه باهات دویدم، خندیدم، فریاد زدم، گریه کردم و زندگی، آره نی نی باهات زندگی کردم. بیشتر از ده ها بار چشم گذاشتی و پیدام کردی. بیشتر از ده ها بار چشم گذاشتم و پیدات کردم. به مطلوب رسیده بودم. یه همبازیِ بی غل و غش، بی شیله پیله... ولی...

یه روز که داشتی موهامو ناز می کردی گفتی بیا بریم محلمونو بهت نشون بدم. گفتم محله ی شما مگه اینجا نیست؟ گفتی نه! یه کم دورتره... گفتی بدو برو اون دامن کوتاه نازتو بپوش، بده مامانتم موهاتو دُم ِموشی کنه. گفتم مگه نمی شه با همین لباسا بیام. گفتی هیچ ایرادی نداره هر جور دوست داری بیا ولی خوب اونجوری بهتره. زودی رفتم دامن کوتاه نازمو پوشیدم. یه نگاه کردم دیدم اگه به مامانم بگم موهامو دُم ِموشی کنه کلی سؤال جوابم می کنه. خودم زودی همونجوری بچه گونه موهامو بستم و اومدم. وقتی رسیدم بهت، گفتی ناز شدیا. دستمو گرفتی و بدو رفتیم.

وقتی رسیدیم محلتون فهمیدم اونجا کجاست. یه قدم رفتم عقب. گفتی نمی آیی؟ یه لحظه مکث کردم گفتم نه! آخه می دونی نی نی محله ی شما یه ذره با محله ی ما فرق داشت. غریب نبودنِ من تو اون محل از روی بچگی و سادگیم نبود. می خواستم که بیام. می خواستم که ببینم. می خواستم که سرکشی کنم! همین شد که زودی دستمو گذاشتم تو دستتو گفتم نه بریم، میام...

حالا نی نی خیلی وقته من مسافر ِاین محل و اون محلم. از اولم خوب بلد بودم هم بچه های محل ِخودمونو راضی نگه دارم هم بچه های محله ی شما رو! می دونستم با بچه های محله ی خودمون چه جوری باید قایم باشک بازی کنم و با بچه های محله ی شما چه جوری گرگم به هوا... خوب آخه نی نی فرقی نمی کرد. همه بچه بودیم. همه دلمون بازی می خواست.آره همه دلمون بازی می خواست.

این وسط نمی دونم چرا من سردرگُم بودم. همه چی خوب بود. عالی نبود، ولی خوب بود. کافی نبود، ولی خوب بود. خوب بود نی نی، فقط خوب بود. نگاه که می کنم می بینم بین ِمحله ی شما با ما، یه محله بود که فقطِ فقط من توش بودم و من! خواستم تو رو هم راه بدم ولی نشد. حالا زیادم فرق نمی کنه. غصه نخور که راهت ندادم. آخه من از آخرین باری که چشم گذاشتم دیگه نخواستم کسی رو پیدا کنم. به خودم مهلت دادم... ده روز، هر روز ده بار از یک تا صد بشمارم اینبار نه ده تا ده تا بلکه یکی یکی... تا شاید این دلم دوباره بخواد پیدات کنه. ولی افاقه نکرد نی نی... حقیقتش بدتر شد که بهتر نشد. شمارشم طولانی تر شد که تندتر نشد... حالا دیگه خسته ام نی نی، از شمردنم خسته ام، از قصه گفتنم خسته ام، از این که بیام بشینم اینجا یکی بود یکی نبود بگم و بخوام خودم و تو رو گردِ همه محله ها بچرخونم و بگم چی بود و چی شد، چه کردیم و چه نکردیم، چرا هم بازیت شدم و چرا دیگه الان نیستم، چرا راضی شدم تابم بدی و الان حتی دلم نمی خواد دیگه تاب بخورم، نی نی از همه ی اینها خسته ام...نیومده بودم قصه بگم، نیومده بودم گریه کنم، نیومده بودم اشکاتو در بیارم، نیومدم... خودت گفتی تمومش کن. تموم کردم نی نی... دیگه نیا اینجا که منو بخونی و تو هم بخوای گریمو در بیاری... برای این یکی هم معذرت...

نی نی؟ نی نی؟ با تواَم... خوابت بُرد کوچولوی من؟ می خواستم بگم قصه تموم شد ولی تو که خوابت بُرده عزیزکم... قصه ی من تموم شد عزیزم... تموم شد نی نی ِمن...

Monday, July 17, 2006

یک دیوانه ی آرام ِ دیگر

امروز به حمام رفتم و مغزم را با آبِ فراوان شستم! کاری نداشت. شیر ِآب را که باز کردم طبق ِمعمول زمانی را خرج ِتنظیماتِ دمای آب کردم. نه زیاد گرم که در بخار حمام گم شوم و نه آنقدر سرد که صدای دندان به هم خوردن هایم را بشنوم.

وقتی زیر ِدوش بودم به یکباره همه وسواسی که خرج ِتنظیماتِ حرارت آب کرده بودم فراموشم شد و نا خواسته آبِ سرد را تا انتها باز کردم. صدای نفس نفس زدن هایم در زیر ِآب و مویی که بر اندامم سیخ بود همه نشان از سرمای بی حد و حصر آب بود. قطره های آب بر روی پوستم سُر می خورد و به پایین می آمد. دیگر وقتش رسیده بود که مغزم را بشویم !

در مقابل بخشی از دیواره ی حمام که تیز و بیرون زده بود ایستادم. سرم را به آهستگی عقب بردم و با شدت و حدّتِ بی شماری به دیوار کوبیدم. گرچه همه جا خونین بود و چشمانم سیاهی می رفت ولی توانستم سر ِشکافته شده و مغز ِبیرون زده ام را بر قسمتی از دیواره ی شفافِ حمام ببینم. به زیر ِآب رفتم. خنکای آب را حس می کردم که از شکافِ سرم می گذشت و مغزم را قلقلک می داد. آهااااااااا... لکه ی سیاهی که کل ِمغزم را به گند کشیده بود را دیدم... خواستم انگشتی را از شکافِ سرم داخل کنم و ...

اَاَاَاَاَاَاَاَ... دوباره اینها آمدند... لعنتی ها... عوضی ها... قرمساق ها... ولم کنید... ولم کنید کثافت ها...

به زور خواباندنم. به زور درمانم کردند. حتی دیگر تا مدت ها حق ِغلط خوردن در خواب را نیز ندارم. چرا نمی فهمید عوضی ها که این کمربندی که مچ ِپاها ودور دستانم را بی حرکت ساخته تا چه حد آزارم می دهد. چرا نمی فهمید؟ هان؟ سرم کمی درد می کند. فکر می کنم به خاطر ِنوکِ آن سوزنی است که تا مغزم فرو می کردند و سرم را به اصطلاح ِخودشان می دوختند. ولی دردش زیادی زیاد نیست. ولی این آشغال های بی پدر و مادر نمی دانند من کمی از آن لکه ی سیاه را شستم. چرا نمی فهمید باید ما بقی اش را نیز می شستم وگرنه کل وجودم را سیاهی می گیرد. ولی نشانتان می دهم. بگذارید از این بی تحرکی خلاصی یابم. نشانتان می دهم. اینبار آن لکه را می بُرم با همین تیغی که از آن مجنون ِپانسمان کن ِعوضی کش رفتم. شاید هم کل ِسرم را بیخ تا بیخ بُریدم و به کل از شر ِآن لکه رهایی یافتم. ولی نه! با سر بریده مگر می شود آش خورد؟

این لکه ی سیاه چیزی شبیهِ همان مژه ی سیاهی است که در میانِ انبوه مژگانم تمنای کنده شدن می کرد. وقتی مژه هایم را می کندم دردِ آن مژه ی شیطان محسوس تر می شد. یک آن می دیدم کل ِمژه هایم را چیدم و آن یکی سر ِجایش استوار ایستاده. آن موقع موچین راهِ علاج ِخوبی بود. بعضی وقت ها نیز همین حس ِمژه ی دردناک را در درونم دارم. انگار چیزی آن تو نیز تمنای چیده شدن دارد. یکبار نشستم و بخشی از درونم که موی دردناکی در آن سبز شده بود را به آرامی شکافتم. موچینی برداشتم تا به محض ِدیدنش آن را از بیخ بکنم. اما این عوضی های بی کله دوباره سر رسیدند و دست و پایم را بستند. آنقدر مسکن و قرص به خوردم دادند که تا هفته ها نئشه بودم.. اما این احمق ها نمی دانند که من از هفته ی سوم به چه امر خطیری مبادرت کردم. دیگر قرص هایم را قورت نمی دادم. آنقدر قرص هایم را از حلقم بیرون کشیدم که حلقم تکه تکه شد. ولی می ارزید که از کرختی و نئشگی بیرون بیایم و امروز صبح بتوانم به دور از چشم ِاین سفید پوش های کودن یک دوش ِحسابی بگیرم.

الان که نگاه می کنم می بینم باید با آمپول ها و قرص هایی که از کله ی صبح تا به حال این از خدا بی خبرها به خوردم دادند مشنگ باشم و در هپروت! اما چرا نیستم، نمی دانم. شاید هم باشم اما در خلسه ای دیگر! به هر حال نمی دانم چرا موی دردناکی که در درونم ریشه کرده بود نیز خشکیده، فکر کنم تشنگی کشیدن هایم افاقه کرده و بی آبی دمار از روزگارش در آورده چون دیگر درد نمی کند. حتی آن لکه ی سیاه نیز گویی پاک شده دیگر حسش نمی کنم. ولی... ولی یک چیز دیگر... بی خیال یادم نیست... بی خیال دیوانه ها ...

پ ن: یک دیوانه ی آرام