Saturday, November 10, 2007

مرد متفکر


نشستنش را نگاه!
"مردِ متفکر"*!
استخوان لای زخم می­گذاری؛ نه؟!
ببینمت، من را نگاه
با تواَم!

می­ترسی؟!
می­ترسی از زیر ِچانه دست بر داری،
ساقط شوی از اندیشه؟

از تک و تا نیفتادی
بیچاره­ی اندیشمند؟!

سرت را بیاور بالا
بیا بخندیم قهقهانه
سازه­ی بودنت را

با تو­اَم مردِ متفکر
حیف است!
حیف است هیبتِ خوش تراشت را،
و نامیرایی ِدر اندیشه!

بگو که خسته­ای
بگو که آهی نداری سودایش کنی با ناله­ای!
بگو که آرزو می­کنی لحظه را،
در بی­فکری­اش

آتش بیار ِمعرکه شده­ام، نه؟
آخر می­دانی
آنقدرها که فکر می­کنی،
فکری ندارد این دنیا!

هر چند از کجایت معلوم
که همه این سال­ها
دست زیر ِچانه نمی­فشاری
تا ملعبه نکرده باشی
ذهن ِبی­اندیشه­ات را!

با تواَم مردِ متفکر
نگاهم کن!
این روزها ژستی که به خود گرفته­ای،
خریدار ندارد!
آن طرف و این طرف
پر است از دستِ زیر ِچانه زده­ای!

ببینم نکند باورت شده است
که راه به جایی خواهی برد!
هه! نخندانم مردِ متفکر!
نهایتش مکتبی می­شوی
و سبز می­شوی در کتابی!

یکی به صد اضافه­تر
چه می­شود دنیا را!
بیا تمام شد
بهبودش دادیم به خیالمان!
حالا نگاه کن
من را نه!
خورشید را...

_____________________

* "مردِ متفکر" اثر "آگوست رودن" پیکره­ساز شیوه­ی امپرسیونیسم.

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

tavalodet mobarak...

12:04  
Anonymous Anonymous said...

درختهای پاییزت را دوست دارم! :)

14:32  
Anonymous Anonymous said...

I like very much the colours and the poetic ambiant of this picture

It's very fresh and romantic

I hope to see some more soon !

22:56  

Post a Comment

<< Home