آمدهام اینجا و دراز کشیدهام گوشهی پرتی که اصلاً هم گوشهی پرتی نیست! پر از سکوتی که میخواهم همه-اش را بگیرم و بچپانم در گوشهایم تا وقتِ ضرورت که به کار میآید؛ بی خود حرصش را نزنم! چشمهایم را بستهام و در سکوتی که اوج ِبلوا را برایم زنده میکند، این پهلو آن پهلو میشوم! دردِ بدِ آشنایی دارم که نمیگذارد از خلوتِ اینجا حظِ کافی را آن طور که باید ببرم.
نمیشود! هی چشمهایم را باز و بسته میکنم. و در هر باز شدنی هالهای آبی میبینم گردِ تمام ِچیزهای اطرافم! باز دردم میگیرد و انگار دارد بیشتر میشود. بیشتر میشود و بیشتر! آنقدر بیشتر که سکوت را فراموش میکنم و میشکنمش با آخ و نالهای!
آخ! یادِ کرمهای باغچهی خانهمان افتادم. هی میکندم و میکندم و میکندم. با سرانگشتانم، قاشق، بیلچه، چوب. چرایش را نمیدانم. خاک بازی! فقط حفرهای که وقتی به قدر ِکافی به چشمم عمیق آمد؛ پُر شود با آب، شاید هم نشود! با کرمها کاری نداشتم. نمیکُشتمشان! با قاشق یا بیلچهی کوچکِ دسته آبی -که قد و قوارهی دستم نبود.- برمیداشتمشان، میگذاشتم گوشهای دیگر و رویشان را کمی خاک میپاشیدم.
آااااااااخ! آهان! یادِ کرمها افتاده بودم که وقتی میخواستم نجاتشان دهم؛ میپیچیدند به گِردِ خود. لول میزدند! پیچیدهام به خود! لول زدهام! وقتی سکوتی شکسته میشود دیگر نمیشود پاپیاش شد برای دوباره از نو خاموشیاش!
مثل ِسکوتِ در هم شکستهی اینجا...