Monday, April 16, 2007

گوش ماهی-های مدفون

مجله ی هزارتو را می خواندم. لذت هایی را گلچین کرده و گرم ِخواندنشان بودم. عمده فروشی استخوان-سوز ِپر است از حرارت (بخوانیدش). به انتهایش رسیده بودم یک دفعه جملاتی را خواندم که به گونه ای ماه هاست گوشه ای از ذهنم، اما جور ِدیگر جا خوش کرده .خواستم از آن بگویم.

این که جزئیات به طرز جدایی ناپذیری به هم بافته شده-اند را قبول دارم. ولی اینکه اهمیتی ندارند را نه! همه چیز از کلیات ساخته شده؛ این درست. اما مگر نه این است که در تعریفِ هر کلی به جزءهای درونش پناهنده می شویم و به ناچار پاره پاره-اش می کنیم تا کلیّتی که حالا قالبش در ذهن تو چیده شده؛ از برای دیگرانی که ذهن ِتو را می کاوند روشن شود.

در واقع این ما نیستیم که وقایع را تکه تکه می کنیم و بهره ی لذتی که از هر تکه-اش می بریم را دسته بندی. صد پارگی ِرخداد ها انکار ناپذیر است. و این ما، در این میان، در ساحل ِلذت ها، تنها سر خم کرده ایم و با سر انگشتانِ دست شن ها را به کناری می زنیم تا شاید گوش ماهی ِبزرگ خود را پیدا کنیم. می بینی گاهی لذت ها در زیر ِجزئی ترین جزءها مدفونند!

کلیت مثل ِیک ساعتِ خیلی بزرگ می ماند. با عقربه های ساعت، ثانیه و دقیقه شمار. 60 دقیقه که بیشتر نداریم، داریم؟ حالا می توانی در هر دقیقه-اش یک پیش آمد را تصور کنی. ولی یادت باشد؛ سر ِیک ساعت، وقتی از تو می پرسند یک ساعتت چگونه گذشت این تویی که دقیقه ها را کنار ِهم می چینی و گاهی ثانیه ها را هم به مدد می گیری تا تعریفی از ساعتی که بر تو گذشته داشته باشی.

می تواند خوب باشد یا بد یا حتی هیچ تعریفی برایش نداشته باشی. مهم این است که تو آن یک ساعت را مرور می کنی. و آن یک ساعت در عین ِگذرانِ تمام ِثانیه هایش بر تو گذشته. پس به جزئیات بها می دهی برای رسیدن به آن قالبِ کلی و نهایی. یا بهاشان می دهی چون در یک کلیتِ بی خاصیت، یک جزء، یک لحظه ی نابِ مطلوب را می یابی.

می شود کلیتِ یک واقعه، لذتِ مطلق باشد یا عذابی طاقت سوز! اما نه از جزئی ترین ملال هایی که در جوار ِآن لذت است می شود گذشت و نه از خوشی های کوچکی که در کنار ِآن عذاب پهلو گرفته. اگر این جزءها اهمیتی نداشتند به کل دیده نمی شدند و حسی از ملال یا خوشی را القاء نمی کردند. دیده می شوند که صدایت را در می آورند و حس هایی از وجودت را به بازی می گیرند!

درست است. یا لذت می بریم یا نمی بریم. یا دوست داریم یا نداریم. یا می خواهیم یا نمی خواهیم. اما باور کنید می شود در کنار ِتمام ِاینها، صدها حس ِجزئی و در هم تنیده یافت که چونان آفتاب، گرم است و واقعی و شاید پر اهمیت تر از اصل ِقضیه نباشد اما مثل ِآفتابِ سوزنده که التهاب بر چهره و دست هایت می نشاند درونت را ملتهب سازد. و جزئی شود که به هنگام یادِ آن کل، خاطره انگیز باشد و شاید خود لذتی در آن فردای دیگر...

________________
این را هم از دست ندهید؛ خیلی خواندنی است: گنبدِ سیاه

4 Comments:

Anonymous Anonymous said...

in beemari be manam seraiat karde:
aaaaaaavvvvaaaaaallllll !
:D

23:46  
Anonymous Anonymous said...

سلام عزیز

به مناسبت عید نوروز و اینجور چیزها

در پستی ویژه در 13 فروردین

به همراه:

1-رسول ملاقلی پور

2-سعید ایمانی

3-محمدحسین صفارهرندی

4-ژان بودریار

5-جشنواره بین المللی شعر فجر

6-غزل پست مدرن

7-فیلم 300

8-مسعود ده نمکی

9-مهسا محب علی

10-رضا بروسان

11-فرشته ها خودکشی کردند

12-غزل

13-فمینیسم مردانه

در مطلبی تحت عنوان:

«13 نفر که در بهشت به ملاقاتت می آیند»

به روزم و منتظرت...

22:27  
Anonymous Anonymous said...

سلام ویدا جان
خیلی جالب بود.درست می گی.جزئیات اهمیت دارند.اما فقط در همان مقطعی که در آن کل اتفاق می افتند.وقتی کل تمام می شود، جزئیات محو می شوند.و آن کلیت خودش می شود جزئی از یک کل بزرگ تر
مثلا یک گردش جزئی از یک روز و یک روز جزئی از یک هفته....و آخر سر یک سال جزئی از سالهای زندگی است
این است که معمولا ما به یاد نمی آوریم روزهایی را که در یک سال داغی آفتاب کشیده ایم.اما منظره ی درختهای عجیب و دریای دور جزیره هیچوقت از ذهنمان نمی رود
اینجوری است که جزئیات تقریبا فراموش می شوند درحالیکه تمامشان حس آن کلیت را ساخته اند
درواقع اگر بخواهیم تبدیلش کنیم به یک جمله می شود:به نظرم رخدادها صدپاره نیستند.ما تکه تکه شان می کنیم
مثلا وقتی یک آدمی را می بینیم،می توانیم بفهمیم که زیباست.بدون اینکه وارد جزئیات بشویم و از زیباییش لذت ببریم.اما آدمهای بی ذوق هم کم نیستند که بجای این توانایی لذت بردن از یک کلیت زیبا، قطعه قطعه اش کنند که مثلا ما زیبا می بینیم چون چشمهایش زیباست درحالیکه دهانش زیبا نیست و...این یک مثال تصویری بود برای توضیح اینکه این لذت بردن از کلیت یک توانایی اکتسابی است.از نظر من.و احتیاج به پرورش دارد.درواقع اگر بهش اعتقاد پیدا کنیم، کم کم اتفاق می افتد و می بینیم که با وجود اینکه متوجه جزئیات هستیم، اما می توانیم کلیت را درک کنیم و ازش لذت ببریم.
منظور اینکه لازم نیست از جزئیات بگذریم.چرا که نمی توانیم.آنها قطعه های کلیت هستند.و اتفاقا لذت در دیدن آنهاست.فقط جزئیات ضد لذت را بهتره نادیده گرفت!
ادامه ی خوبی بود.ممنون
آن گنبد سیاه هم عالی بود

15:06  
Anonymous Anonymous said...

ممنون از معرفیت..کامل خوندم..خیلی جالب بود

09:27  

Post a Comment

<< Home