...
و میخندم بلاهتِ
نشسته، ایستاده دیدن را!
تماشایش که میکنم
کِز میکند پشتِ صنوبری که،
کاجها را چشم ِدیدنش نیست
من هم لَم میدهم
آن سوی دیگر ِصنوبر
و آهسته میخوانمش به نام!
نامش پخش میشود
میانِ سوزنی ِبرگ-ها
و سُر میخورد بر گونهاش
و میافتد به نرمی
بر خاکِ خاک گرفتهی پیش ِپایش
دست میبرم وجودش را، بی هوا
و میگردانمش گِردِ سیاهِ چشمانم
دیدنش را که سیر شدم؛
میایستم.
بی آنکه نوازشش کنم،
صدایش،
و یا حتی تماشایش!
آهسته میخواندم به نام!
نامم پخش میشود
میانِ سوزنی ِبرگها
و سُر میخورد بر گونهام
و می افتد به نرمی
بر خاکِ خاک گرفتهی پیش ِپایم
و طنین ِصداها
و آزرده کلاغ هایی که پر میکشند
و قار قارهاشان به هوا میرود
چشم از آسمان که بر میدارد
رفتهام
و میبینم که دخترانه نامم را،
گره میزند
به شاخهای از صنوبر
با روبانِ قرمز ِموهایش!
و گم میشود
میانِ کاج های 200 سالهی در هم تنیدهای
که قاق ِمردان را تداعی گر است
و صنوبر را،
چشم ِدیدنشان نیست...
1 Comments:
بعضی وقتا فکر میکنی بر حقی و نیستی ، حق رو به خاطر جنسیت میدی به خود در صورتی که حقشو نداری ، ممکنه تازگی یک نهال خوش آیند نام دخترانه ات باشد اماکنده کاری روی درخت چنار پیر را ببین که کدام نامها بر پیکرش چون شکافی باقی مانده است ... بازی نامها که یادت است ؟
Post a Comment
<< Home