Saturday, September 15, 2007

...

نشسته­ام اینجا
و می­خندم بلاهتِ
نشسته، ایستاده دیدن را!

تماشایش که می­کنم
کِز می­کند پشتِ صنوبری که،
کاج­ها را چشم ِدیدنش نیست

من هم لَم می­دهم
آن سوی دیگر ِصنوبر
و آهسته می­خوانمش به نام!

نامش پخش می­شود
میانِ سوزنی ِبرگ-ها
و سُر می­خورد بر گونه­اش
و می­افتد به نرمی
بر خاکِ خاک گرفته­ی پیش ِپایش

دست می­برم وجودش را، بی هوا
و می­گردانمش گِردِ سیاهِ چشمانم
دیدنش را که سیر شدم؛
می­ایستم.
بی آنکه نوازشش کنم،
صدایش،
و یا حتی تماشایش!

آهسته می­خواندم به نام!
نامم پخش می­شود
میانِ سوزنی ِبرگ­ها
و سُر می­خورد بر گونه­ام
و می افتد به نرمی
بر خاکِ خاک گرفته­ی پیش ِپایم

و طنین ِصداها
و آزرده کلاغ هایی که پر می­کشند
و قار قارهاشان به هوا می­رود

چشم از آسمان که بر می­دارد
رفته­ام
و می­بینم که دخترانه نامم را،
گره می­زند
به شاخه­ای از صنوبر
با روبانِ قرمز ِموهایش!

و گم می­شود
میانِ کاج های 200 ساله­ی در هم تنیده­ای
که قاق ِمردان را تداعی گر است
و صنوبر را،
چشم ِدیدنشان نیست...

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

بعضی وقتا فکر میکنی بر حقی و نیستی ، حق رو به خاطر جنسیت میدی به خود در صورتی که حقشو نداری ، ممکنه تازگی یک نهال خوش آیند نام دخترانه ات باشد اماکنده کاری روی درخت چنار پیر را ببین که کدام نامها بر پیکرش چون شکافی باقی مانده است ... بازی نامها که یادت است ؟

21:12  

Post a Comment

<< Home