Friday, September 21, 2007

نمایش زیستن

این سنگفرش­ها که می­بینی
زنده می­دارند
تَه سیگارهای مُرده را از نو
و می تپانند
گوشهء لب­های نیمه باز
که یا
ژست­هاشان را باخته­اند
و یا
چلغوز اعصاب­های نداشته­شان را!

بساطم را محکم­تر می­چسبم
مبادا ردِ پایی بگذارم
بر خیابان­های جار زن ِاین شهر
و تمام راه را می­دَوَم؛
نه که باز شناسند مرا
این دو دوزِبازهای پُر کَلَک
نه!
می­دَوَم که نشناسم
شناسه­های دل کهنه را
و راه کج مَکُنم بی محابا
سوی دلتنگی­های بی انجام

این سنگفرش­ها که می­بینی
قدم­هایم را می­بلعند
و سبزم می­کنند
کنار ِجدول­های سنگی
تا که خیره بمانم
این نمایش ِزیستن را
بی "تو"،
که سال­هاست خدا
خاکِ سرشتت را وَرز می­دهد
با تعللی،
که چرایی گشته برایم
پشتِ هزار و یک چرای دیگر!

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

زيبا مينويسي خانمي
.
.
ممنون از حضورت
.
.
با تبادل لينك موافق بودي خوشحال ميشم خبرم كني
.
.
قلمت جاري باد !

15:36  

Post a Comment

<< Home