نمایش زیستن
زنده میدارند
تَه سیگارهای مُرده را از نو
و می تپانند
گوشهء لبهای نیمه باز
که یا
ژستهاشان را باختهاند
و یا
چلغوز اعصابهای نداشتهشان را!
بساطم را محکمتر میچسبم
مبادا ردِ پایی بگذارم
بر خیابانهای جار زن ِاین شهر
و تمام راه را میدَوَم؛
نه که باز شناسند مرا
این دو دوزِبازهای پُر کَلَک
نه!
میدَوَم که نشناسم
شناسههای دل کهنه را
و راه کج مَکُنم بی محابا
سوی دلتنگیهای بی انجام
این سنگفرشها که میبینی
قدمهایم را میبلعند
و سبزم میکنند
کنار ِجدولهای سنگی
تا که خیره بمانم
این نمایش ِزیستن را
بی "تو"،
که سالهاست خدا
خاکِ سرشتت را وَرز میدهد
با تعللی،
که چرایی گشته برایم
پشتِ هزار و یک چرای دیگر!