...
خط کشی های شهریِ این خیابان ها را
رفتنم نمیآید
و مُدام
سرم رو به پایین خم است؛
دنبالِ بقایایی از جا پای آدمیّت
نه!
سختی ِاین قیرگون کف را
هیچ جا پایی ماندگاری نتواند
آخ که چقدر خستهاند
قدمهای ویلان و سیلانم!
تا کی صبوری کنم
این صحرای بی راه بلد را...
تا کی اندوه را وصله به تقدیر،
پیراهن ِتن کنم.
و گیسوانِ بافتهام را
بر بالش ِخواب
این شانه به آن شانه...
چشمم به آسمان که میافتد،
شرمگینم
راهی نمیدانم تا آن دور
راهی نمییابم تا آن دور...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home