Saturday, June 30, 2007

...

خط کشی های شهریِ این خیابان ها را
رفتنم نمی­آید

و مُدام
سرم رو به پایین خم است؛
دنبالِ بقایایی از جا پای آدمیّت

نه!
سختی ِاین قیر­گون کف را
هیچ جا پایی ماندگاری نتواند

آخ که چقدر خسته­اند
قدم­های ویلان و سیلانم!

تا کی صبوری کنم
این صحرای بی راه بلد را...

تا کی اندوه را وصله به تقدیر،
پیراهن ِتن کنم.

و گیسوانِ بافته­ام را
بر بالش ِخواب
این شانه به آن شانه...

چشمم به آسمان که می­افتد،
شرمگینم
راهی نمی­دانم تا آن دور
راهی نمی­یابم تا آن دور...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home