Saturday, June 30, 2007

...

خط کشی های شهریِ این خیابان ها را
رفتنم نمی­آید

و مُدام
سرم رو به پایین خم است؛
دنبالِ بقایایی از جا پای آدمیّت

نه!
سختی ِاین قیر­گون کف را
هیچ جا پایی ماندگاری نتواند

آخ که چقدر خسته­اند
قدم­های ویلان و سیلانم!

تا کی صبوری کنم
این صحرای بی راه بلد را...

تا کی اندوه را وصله به تقدیر،
پیراهن ِتن کنم.

و گیسوانِ بافته­ام را
بر بالش ِخواب
این شانه به آن شانه...

چشمم به آسمان که می­افتد،
شرمگینم
راهی نمی­دانم تا آن دور
راهی نمی­یابم تا آن دور...

Monday, June 25, 2007

حساسیتِ فصلی در تمامی ِفصول

دیوار ِاینجا نمناک است. دیوارهای گچی ِپر نم. تاریک نیست، ولی همیشه غروب است. روشن نیست، اما سایه-ای همیشه کل ِجسمم را سوار است. اینجا دیر به دیر باران می آید؛ اما همیشه ابری است. شاید از زور ِبی دانگی است که پرنده ها تخم گذاشتنشان نمی آید. یا لانه ساختن دیگر از مُد افتاده. یا اصلا تخمشان نمی شود. به هر حال اینجا پرنده ها تخم نمی گذارند هر چقدر هم که روی هم سوار باشند و نوک در نوکِ هم پرندگی کنند!

تا یاد دارم تمام ِکتف و شانه و پشتم را به همین دیوارهای نم گرفته چسبانده-ام، نکند ستونِ فقراتم از درد راست نشود و قوزی بالای قوز شود. همین فکرها را میکنم که گاهی از زور ِخستگی نشسته خوابم می برد. وحتی شده است که خواب فراموشم شود و تا صبح فلسفه-اش را مرور کنم تا شاید خوابیدن یادم آید.

بعضی وقت ها قلبم حسی ندارد. نه ضربانی و نه هیچی! کل ِبدنم یخ می کند و از همه بیشتر نوکِ دماغ و سر انگشتانم. حتی آنقدر سردم می شود که اولین اشکِ دیدگانم، پشتِ دریچه ی چشمم تگرگی کوچک می شود و از سر ریز شدن باز می ماند. اینجوری می شود که آب از دماغ و دهان و گوش هایم می زند بیرون.

این روزها زیادی سرد است! از بیرون گرما را لَه لَه میزنم. از درون سرما را بی تابم. این روزها هر چند تا ستیریزین به خیکم ببندم کار ساز نیست...

Monday, June 04, 2007

یادواره-ای بر سنگِ قبر ِرویایی مرده

خاطرت هست زیبای من، وقتی بی هراس در آغوشت بی جامگی آرزو می کردم. و جامه از تو می کندم و با سرانگشت هایم خطِ خون می کشیدم بر وجودت، از شور ِداشتنت؟!

حالا بیا و ببین که هزاران خطِ خون جسمم را می سوزاند و اندیشه-ام را به بی اندیشگی کشانده. بیا و ببین که آرزوی حضورت در آن دنیای پر لذت، به شعارهایی مانند شده که با اسپری-ای خالی از رنگ بر دیواره ی بی ارادگی ِ این دنیای پر حسرت می نویسم.

بیا و ببین که قوه ی تخیلم تا کجاها دورم کرده از آن بستر ِساده ی پر علت و معلول، که تو علتِ تامش بودی؛ و من، تحقق ِوجودم به ضرورتِ وجودت، به زیر ِملحفه ی ساتن، که نرمی لبانی، نرمی ِلبانم را بس بود.