دیوار ِاینجا نمناک است. دیوارهای گچی ِپر نم. تاریک نیست، ولی همیشه غروب است. روشن نیست، اما سایه-ای همیشه کل ِجسمم را سوار است. اینجا دیر به دیر باران می آید؛ اما همیشه ابری است. شاید از زور ِبی دانگی است که پرنده ها تخم گذاشتنشان نمی آید. یا لانه ساختن دیگر از مُد افتاده. یا اصلا تخمشان نمی شود. به هر حال اینجا پرنده ها تخم نمی گذارند هر چقدر هم که روی هم سوار باشند و نوک در نوکِ هم پرندگی کنند!
تا یاد دارم تمام ِکتف و شانه و پشتم را به همین دیوارهای نم گرفته چسبانده-ام، نکند ستونِ فقراتم از درد راست نشود و قوزی بالای قوز شود. همین فکرها را میکنم که گاهی از زور ِخستگی نشسته خوابم می برد. وحتی شده است که خواب فراموشم شود و تا صبح فلسفه-اش را مرور کنم تا شاید خوابیدن یادم آید.
بعضی وقت ها قلبم حسی ندارد. نه ضربانی و نه هیچی! کل ِبدنم یخ می کند و از همه بیشتر نوکِ دماغ و سر انگشتانم. حتی آنقدر سردم می شود که اولین اشکِ دیدگانم، پشتِ دریچه ی چشمم تگرگی کوچک می شود و از سر ریز شدن باز می ماند. اینجوری می شود که آب از دماغ و دهان و گوش هایم می زند بیرون.
این روزها زیادی سرد است! از بیرون گرما را لَه لَه میزنم. از درون سرما را بی تابم. این روزها هر چند تا ستیریزین به خیکم ببندم کار ساز نیست...