Saturday, January 27, 2007

عکس باران





نکاتِ ویدا پسندانه:

1. دیشب خانه-مان عکس باران بود.

2. زوایای دیده و نادیده-مان از صدقه سر ِدوربین ِبرادر میثی و عکس هایش دیده شد!

3. این 2 تا عکس حاصل ِدست رنج ِمنه :D

4. همیشه این دست عکس ها برایم جالب بودند و سؤال بر انگیز...

5. حسش چیزی شبیه به ابر و باد ساختن با نشاسته و رنگ در کودکی بود. یا چیزی شبیه به چاپ زدن. لحظه ی دیده شدن ِعکس، درست برایم شبیه به برداشتن ِکاغذ و دیدنِ رنگ ها و طرح های نقش بسته بر کاغذ بود. تصادف در هر دو حرفِ اول را می زند. انگار رنگ ها و نورها اختیار ِنداشته-شان را پیدا کرده باشند. می رقصند و می رقصند و هر جا طالب باشند آرام می گیرند. دیگر تو نیستی که نور را مهار می کنی یا رنگ ها را هویت می بخشی. تو تنها انتظار ِپایان را می کشی. پایانِ بزم ِنورها، پایانِ بزم ِرنگ ها... پایانِ بزمشان،حاصل ِکار ِتوست. و چه بی انصافی است هویتمندیشان به اسم ِتو، به نام ِتو در انتهای این هیاهوی بی انتها...

Friday, January 05, 2007

سال روز ناگفتنی هایم

وقتی به چیزی عادت کنی و سبب ساز ِآن عادت را شخصی بدانی که تو هم سازه ی عادت های او را شکل داده ای؛ در تقابل ِنه چندان با شکوهی آه می کشی و انگشت به شیشه های بخار کرده می سایی...

چرا؟!

وقتی گلویت از حجم ِکلمات رو به انفجار است و در عین ِبی حرفی، کلی حرف از برای زدن داری؛ کسی را جستجو می کنی که با دیدنت، انگشتِ حیرت در حلقومت فرو بَرد؛ شاید غم-بادِ دلت را استفراغ کردی!
به همه سو می نگری...می نگری؟

همین جا هستم... نمی بینی؟!

می بینی... کسی را می بینی که پیش از همه صبح به خیرش می دهی.
کسی که به تازگی ِقریب به یک سال، معمول ترین، تازه ترین و به یکباره ترین رویدادهای زندگیت را مرهونِ حضور یکباره ی اویی.
کسی که نمی دانی در حضور ِگهگاهیت پیش ِرویش اختیار ِنداشته ات را در کجای قصه از زور ِنداری حراج کردی.
کسی که بزرگیش جواب گوی دلِ کوچکت نیست!

نیست که نیست...هستی ِکنونی ام را دلیل بر بودن ندان!

اندیشه ها در اندیشه ها شناورند. کسی هم نمی داند نهایتش فرو ریختن در مرداب است یا دریاچه یا دریا!

کلی حرف برای نگفتن داشتم! نگاهم کن...با تواَم! گوشت را بیاور نزدیک... نزدیکتر... هیسسسسسسس!
هان؟
هیچی! آخر همه چیز را که نمی شود گفت... مثلاً نمی شود گفت: من بدل به یک آغازگر شده ام که کلمات در حلقومم از زور ِنزدن، بوی ماندگی گرفته اند! یا نمی شود گفت: گاهی انتظار ِتکرار ِِهیجانِ روزی را می کشی که نمی دانی صلای ِماندگاری-اش را تاریخ هویت داده؛ یا هویتِ تاریخ، ماندگاری-اش را بها؟!
آخر می دانی اتفاق های خوب ارزشمندند و به یاد ماندنی حتی اگر ضدِ ارزش باشند و نا گفتنی
!

با کمی تأخیر: سال روز ِناگفتنی هایم که بخش ِبزرگی از بی جوابی ِاین روزهایم منبعث از آن است مبارک...