Saturday, September 30, 2006

بوسه های آرتیستی

کتابِ چرکنویس را می خوانم. چرکنویس ِبهمن فرزانه. تقریباً نصفش را خوانده ام. از وقتی شروعش کرده ام، نه که دلم بگیرد! نه! انگار در کوچه باغ های کتاب مشق ِدلتنگی می نویسم. این روزها دیگر نمی توانم بگویم هوا عجیب پاییزی است. خوب دیگر پاییز است. گویی وسطِ حوض های بی آبِِ آن خانه های قدیمی نشسته ام و همه تقویم هایم را یک به یک نگاه می کنم... از سال ِ80 تا 85...
در طریقت رنجش ِخاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت

نمی دانم، شاید به راستی طبع ِغم پرورم در نگاشتن، بیشتر و بیشتر از خوش نوشتن می جوشد و می تراود! شاید مضارع ِزیستن، کمتر از ماضی و مستقبلش، حرف برای از زبانِ من گفتن داشته باشد. شاید یکی از هزاران عادتِ بدِ من، تنها به دنبالِ سری است که با تکان های پی در پی اش لحظه های هر چند گذرای ماتمم را تصدیق کند!

من، نه که شاد نبوده و نباشم! اما نمی دانم چرا بیشتر از لحظه های خوش و خرم و با طراوت، لحظه های دلتنگی، بغض و گلایه را غریبانه دستِ نوازش می کشم.

به آسانی، با انداختن ِجسمت بر روی تخت و روشن کردنِ یک عود. آنهم نه از آن دست عودهای گندِ بو و مزخرف که به قولِ اِلی بوی شاش می دهند. چیزی شبیه ِNight Queen و یک موسیقی که خواننده اش کوهن باشد با آن صدایش که نمی دانم چرا دوستش دارم. و هوایی که لرزه به اندامت بیاندازد و مجبور شوی از حالتِ طاق باز به پهلویی مُچاله شوی و بالشی را هر چه محکم تر به خود بچسبانی...

آن هنگام هزارانِ حس ِگنگ را از ابتدا و انتهایی نامعلوم چندین و چند بار مرور می کنی. آنقدر که دیگر شبی از یادآوری اش خسته می شوی. یک آن بر می خیزی و در تاریکی شب، چراغ روشن کرده یا نکرده، ورق پاره ای برمی داری و به رسوایی ِاندیشه هایت، آنهم در نازل ترین کیفیتِ نگارشی ِممکن می پردازی. وقتی تمام شد نه که راضی باشی. نه! چرا که نوشتن نمی دانی. و رسوایی ات دوباره از نو شبیه به گلایه های کودکانه ی اندوهناکی گشته که عده ای را با خواندنش از غم ِنداشته ات در عجب می کنی و دیگرانی را در حسرت و اندوهی دروغین و گذرا سرگردان !

نمی دانم؛ کتابِ چرکنویس را که امشب تمام کنم. به حتم در یکی از آن اتاق هایی که درهای یک به یکش رو به ایوان باز می شد و تا به این ساعت دیگر پر شده از اشباح است می خوابم. و به حتم خوابِ صدها بوسه ی آرتیستی می بینم! شاید هم گفته های بهرام را تکرار کردم. " که پس چنین است؟ عشق، زمرد است، آب زرشک است، درشکه سواری است؟ " شاید هم قاسم را خواب دیدم با همه دوشس ها و کنتس هایش! چقدر مهربان بود در این کتاب... بالاخص زمانی که شما را تو می گفت! شاید هم آن دخترک شدم اما با جسارتی وصف ناپذیر! فعلاً که مانده ام باقی کتاب را بالای درختِ گردو بخوانم یا زیر ِطاقی نسترن...

Tuesday, September 12, 2006

آدمک


و چه انبوه مجانین!
و چه انبوه خموشین!

و چرا هیچ کسی دم نزند
خلق، چرا خندانید؟
و دمی بعد به چون ابر بهار می بارید؟

گر چُنین است
بخندیم و بخندند
بگرییم و بگریند

بیایید، بمانیم
و بخندیم
به یکتا گل ِپژمرده ی قالی

بخندیم،
به عکس ِشتر دشتِ خیالی

بخندیم،
به هر سکه ی این قُلّکِ خالی

بخندیم،
به تقلید، به هر خنده ی فانی

که شاید بفهمیم همه ما
آدمک های سیاهیم
روی دیواره ی این خانه ی فانی

Monday, September 04, 2006

روزگار طرفه

برخی آدم ها از جنس ِمرگند بعضی از جنس ِزندگی. در این بین عده ای هم هستند که همه هستی شان را می بازند تا جنس ِزندگی گیرند. حسرتا که نمی دانند همه آنچه باختند همه آنی بود که زمانی زندگی می کردند.

نزدیک به سه ماه و کمی بیشتر در میانِ عده ای زیستم که فهم ِبرخی شان را آسان دیدم و درکِ مابقی شان را نیاز به گذرانِ زمان و فرصتی بیشتر، که دیگر مجالی از برایش نیست!

روزگار ِطرفه پر بود از منیژه نیکخواه، خانم موسوی، الناز میرطالبی، ساناز امیری، سپیده سعدی پور، شیما وحبی، خانم طالبی، آقای عرفانی، مرتضی نیتی، گویا دلاوری، نعیم تدیّن، آقای ارجمندی، زنوزی، علی منوچهری، بیدقی، حسن زاده، نعیمی، امیر علی، امیر محسن سلمانی، کیانوش، توماس(!)، میشا، مانی و پویا و بادکوبه ی بزرگ و بابک (بادکوبه ی کوچک) و حتی انسیه و مریم...

و لحظه های من برای اندک مدتی در میانِ این فضا و اعضایش گذشت. در یک روز ِعادی، در آن اتاق، که پر بود از موسیقی آنهم آهنگِ انتخابی ِگویا که در آن روز ِخاص برگزیده بود. بهترینشDance me کوهن بود و بدترینش یک آهنگِ ریتمیک که مدام تکرار می شد و تکرار می شد و حتی در لحظه ای که صدایش در پایین ترین حالتِ ممکن بود باز هم شنیده می شد! - دقت کرده بودم این آهنگ که نه میلی برای شنیدنش داشتم و نه اشتیاقی برای یادگرفتن ِاسم خواننده اش منفور ِاکثر ِبچه ها بود. تا صدایش کمی بیشتر بلند می شد یا زیادی شنیدن ِاجباری اش تداوم می گرفت اعتراض ها بالا می زد! - برایم جالب بود گستره ی لذت های شنیداریِ گویا در سطح ِوسیع و کاملاً متفاوت از هم بود.

خلاصه آنکه موسیقی بود و اینترنت... من بودم و دیدن و لذت بردن از کار ِتک تک بچه های آن اتاق ... بالاخص طرح های نعیم و اگر بخواهم از آنها و کارهاشان و حس و حالِ خودم نسبت به یکایکشان بگویم سخن به درازا می کشد. همه چیز هنر بود و زیبا و اندیشه هایی بارور که اگر من جای بابک بودم قدرش می دانستم و بیشتر در عمل نشان می دادم.

روزگار طرفه شاید مجالی بود برای یافتن و آموختن. ذره ای خود شناسی که لازمه اش با مردم بودن بود. آنجا اولین بود و تجربه ای هم سان تا قبل از آن هرگز نداشتم. میان صدها تلاش و یک خواهش که در همه عیان بود و در من نه! من ذره ای نیز آنجا قد کشیدم با دلی ناآرام که مدام تمنای کندن و رفتن داشت. چرا؟ نمی دانم! - شاید چون آنجا به واقع حرفی برای گفتن نداشتم و کوله ام برای بساط کردن خالی بود. و شاید چون آرامش را واقعی نمی دیدم و تصورم، بهره بری از نوعی دوستی بود! - به هر جهت کمی خود را دیدم کمی مردم را. و باز دل یاری نکرد... نهایت دوستانی یافتم دوست داشتنی، زمانی را گذراندم به یاد ماندنی... و دل کندم و رفتم چونان عادتِ همیشگی...

Friday, September 01, 2006

یاد آن شب ها خوش


و دلم سخت گرفت...
یادِ آن شب ها خوش!
و مرا باش که اشک، پی جاری شدنش بی تاب است

یادِ آن شب ها خوش،
که دلم راهِ خطا می آموخت
و حقیقت به بلندای دروغ در سخن پر می زد

یادِ ایام ِخزان دیده به خیر
یادِ آن وهم ِدروغ
یادِ آن اوج ِغرور

یادِ خوش باوری و دل بستن
یادِ بخشیدنِ آدم به هوای رستن
یادِ ایام ِخزان دیده به خیر

یادِ تو،
یادِ خدا،
یادِ خودم در پس ِدیروز به خیر !


83/10/18