بوسه های آرتیستی
نمی دانم، شاید به راستی طبع ِغم پرورم در نگاشتن، بیشتر و بیشتر از خوش نوشتن می جوشد و می تراود! شاید مضارع ِزیستن، کمتر از ماضی و مستقبلش، حرف برای از زبانِ من گفتن داشته باشد. شاید یکی از هزاران عادتِ بدِ من، تنها به دنبالِ سری است که با تکان های پی در پی اش لحظه های هر چند گذرای ماتمم را تصدیق کند!
من، نه که شاد نبوده و نباشم! اما نمی دانم چرا بیشتر از لحظه های خوش و خرم و با طراوت، لحظه های دلتنگی، بغض و گلایه را غریبانه دستِ نوازش می کشم.
به آسانی، با انداختن ِجسمت بر روی تخت و روشن کردنِ یک عود. آنهم نه از آن دست عودهای گندِ بو و مزخرف که به قولِ اِلی بوی شاش می دهند. چیزی شبیه ِNight Queen و یک موسیقی که خواننده اش کوهن باشد با آن صدایش که نمی دانم چرا دوستش دارم. و هوایی که لرزه به اندامت بیاندازد و مجبور شوی از حالتِ طاق باز به پهلویی مُچاله شوی و بالشی را هر چه محکم تر به خود بچسبانی...
آن هنگام هزارانِ حس ِگنگ را از ابتدا و انتهایی نامعلوم چندین و چند بار مرور می کنی. آنقدر که دیگر شبی از یادآوری اش خسته می شوی. یک آن بر می خیزی و در تاریکی شب، چراغ روشن کرده یا نکرده، ورق پاره ای برمی داری و به رسوایی ِاندیشه هایت، آنهم در نازل ترین کیفیتِ نگارشی ِممکن می پردازی. وقتی تمام شد نه که راضی باشی. نه! چرا که نوشتن نمی دانی. و رسوایی ات دوباره از نو شبیه به گلایه های کودکانه ی اندوهناکی گشته که عده ای را با خواندنش از غم ِنداشته ات در عجب می کنی و دیگرانی را در حسرت و اندوهی دروغین و گذرا سرگردان !
نمی دانم؛ کتابِ چرکنویس را که امشب تمام کنم. به حتم در یکی از آن اتاق هایی که درهای یک به یکش رو به ایوان باز می شد و تا به این ساعت دیگر پر شده از اشباح است می خوابم. و به حتم خوابِ صدها بوسه ی آرتیستی می بینم! شاید هم گفته های بهرام را تکرار کردم. " که پس چنین است؟ عشق، زمرد است، آب زرشک است، درشکه سواری است؟ " شاید هم قاسم را خواب دیدم با همه دوشس ها و کنتس هایش! چقدر مهربان بود در این کتاب... بالاخص زمانی که شما را تو می گفت! شاید هم آن دخترک شدم اما با جسارتی وصف ناپذیر! فعلاً که مانده ام باقی کتاب را بالای درختِ گردو بخوانم یا زیر ِطاقی نسترن...