آدمک
و چه انبوه خموشین!
و چرا هیچ کسی دم نزند
خلق، چرا خندانید؟
و دمی بعد به چون ابر بهار می بارید؟
گر چُنین است
بخندیم و بخندند
بگرییم و بگریند
بیایید، بمانیم
و بخندیم
به یکتا گل ِپژمرده ی قالی
بخندیم،
به عکس ِشتر دشتِ خیالی
بخندیم،
به هر سکه ی این قُلّکِ خالی
بخندیم،
به تقلید، به هر خنده ی فانی
که شاید بفهمیم همه ما
آدمک های سیاهیم
روی دیواره ی این خانه ی فانی
5 Comments:
چه موسیقی-کلمات خوبی ... رقص صوفی ها ...
شبیه شعرای مولوی شده...بخندیم ...موافقم!
خيلي باحاله...يه سر به من بزن
نه، خدائیش شعرت عمرا به پای نقاشی ات نمی رسه. نقاشی ات رو حال کردم اساسی.
ba khandash kheili movafegham
az khundane neveshtehat lezat mibaram.
mamnun va piruz bashi :-D
Post a Comment
<< Home