Monday, September 04, 2006

روزگار طرفه

برخی آدم ها از جنس ِمرگند بعضی از جنس ِزندگی. در این بین عده ای هم هستند که همه هستی شان را می بازند تا جنس ِزندگی گیرند. حسرتا که نمی دانند همه آنچه باختند همه آنی بود که زمانی زندگی می کردند.

نزدیک به سه ماه و کمی بیشتر در میانِ عده ای زیستم که فهم ِبرخی شان را آسان دیدم و درکِ مابقی شان را نیاز به گذرانِ زمان و فرصتی بیشتر، که دیگر مجالی از برایش نیست!

روزگار ِطرفه پر بود از منیژه نیکخواه، خانم موسوی، الناز میرطالبی، ساناز امیری، سپیده سعدی پور، شیما وحبی، خانم طالبی، آقای عرفانی، مرتضی نیتی، گویا دلاوری، نعیم تدیّن، آقای ارجمندی، زنوزی، علی منوچهری، بیدقی، حسن زاده، نعیمی، امیر علی، امیر محسن سلمانی، کیانوش، توماس(!)، میشا، مانی و پویا و بادکوبه ی بزرگ و بابک (بادکوبه ی کوچک) و حتی انسیه و مریم...

و لحظه های من برای اندک مدتی در میانِ این فضا و اعضایش گذشت. در یک روز ِعادی، در آن اتاق، که پر بود از موسیقی آنهم آهنگِ انتخابی ِگویا که در آن روز ِخاص برگزیده بود. بهترینشDance me کوهن بود و بدترینش یک آهنگِ ریتمیک که مدام تکرار می شد و تکرار می شد و حتی در لحظه ای که صدایش در پایین ترین حالتِ ممکن بود باز هم شنیده می شد! - دقت کرده بودم این آهنگ که نه میلی برای شنیدنش داشتم و نه اشتیاقی برای یادگرفتن ِاسم خواننده اش منفور ِاکثر ِبچه ها بود. تا صدایش کمی بیشتر بلند می شد یا زیادی شنیدن ِاجباری اش تداوم می گرفت اعتراض ها بالا می زد! - برایم جالب بود گستره ی لذت های شنیداریِ گویا در سطح ِوسیع و کاملاً متفاوت از هم بود.

خلاصه آنکه موسیقی بود و اینترنت... من بودم و دیدن و لذت بردن از کار ِتک تک بچه های آن اتاق ... بالاخص طرح های نعیم و اگر بخواهم از آنها و کارهاشان و حس و حالِ خودم نسبت به یکایکشان بگویم سخن به درازا می کشد. همه چیز هنر بود و زیبا و اندیشه هایی بارور که اگر من جای بابک بودم قدرش می دانستم و بیشتر در عمل نشان می دادم.

روزگار طرفه شاید مجالی بود برای یافتن و آموختن. ذره ای خود شناسی که لازمه اش با مردم بودن بود. آنجا اولین بود و تجربه ای هم سان تا قبل از آن هرگز نداشتم. میان صدها تلاش و یک خواهش که در همه عیان بود و در من نه! من ذره ای نیز آنجا قد کشیدم با دلی ناآرام که مدام تمنای کندن و رفتن داشت. چرا؟ نمی دانم! - شاید چون آنجا به واقع حرفی برای گفتن نداشتم و کوله ام برای بساط کردن خالی بود. و شاید چون آرامش را واقعی نمی دیدم و تصورم، بهره بری از نوعی دوستی بود! - به هر جهت کمی خود را دیدم کمی مردم را. و باز دل یاری نکرد... نهایت دوستانی یافتم دوست داشتنی، زمانی را گذراندم به یاد ماندنی... و دل کندم و رفتم چونان عادتِ همیشگی...

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

that s amazing! i had the same experience visiting the same company! i had a strange feeling! of not being understood or not being able to understand...sometimes i ask myself: who s point of view is closer to the real world: theirs as artists, or mine...as a simple girl wandering among them feeling lost!

14:10  

Post a Comment

<< Home