Monday, July 17, 2006

یک دیوانه ی آرام ِ دیگر

امروز به حمام رفتم و مغزم را با آبِ فراوان شستم! کاری نداشت. شیر ِآب را که باز کردم طبق ِمعمول زمانی را خرج ِتنظیماتِ دمای آب کردم. نه زیاد گرم که در بخار حمام گم شوم و نه آنقدر سرد که صدای دندان به هم خوردن هایم را بشنوم.

وقتی زیر ِدوش بودم به یکباره همه وسواسی که خرج ِتنظیماتِ حرارت آب کرده بودم فراموشم شد و نا خواسته آبِ سرد را تا انتها باز کردم. صدای نفس نفس زدن هایم در زیر ِآب و مویی که بر اندامم سیخ بود همه نشان از سرمای بی حد و حصر آب بود. قطره های آب بر روی پوستم سُر می خورد و به پایین می آمد. دیگر وقتش رسیده بود که مغزم را بشویم !

در مقابل بخشی از دیواره ی حمام که تیز و بیرون زده بود ایستادم. سرم را به آهستگی عقب بردم و با شدت و حدّتِ بی شماری به دیوار کوبیدم. گرچه همه جا خونین بود و چشمانم سیاهی می رفت ولی توانستم سر ِشکافته شده و مغز ِبیرون زده ام را بر قسمتی از دیواره ی شفافِ حمام ببینم. به زیر ِآب رفتم. خنکای آب را حس می کردم که از شکافِ سرم می گذشت و مغزم را قلقلک می داد. آهااااااااا... لکه ی سیاهی که کل ِمغزم را به گند کشیده بود را دیدم... خواستم انگشتی را از شکافِ سرم داخل کنم و ...

اَاَاَاَاَاَاَاَ... دوباره اینها آمدند... لعنتی ها... عوضی ها... قرمساق ها... ولم کنید... ولم کنید کثافت ها...

به زور خواباندنم. به زور درمانم کردند. حتی دیگر تا مدت ها حق ِغلط خوردن در خواب را نیز ندارم. چرا نمی فهمید عوضی ها که این کمربندی که مچ ِپاها ودور دستانم را بی حرکت ساخته تا چه حد آزارم می دهد. چرا نمی فهمید؟ هان؟ سرم کمی درد می کند. فکر می کنم به خاطر ِنوکِ آن سوزنی است که تا مغزم فرو می کردند و سرم را به اصطلاح ِخودشان می دوختند. ولی دردش زیادی زیاد نیست. ولی این آشغال های بی پدر و مادر نمی دانند من کمی از آن لکه ی سیاه را شستم. چرا نمی فهمید باید ما بقی اش را نیز می شستم وگرنه کل وجودم را سیاهی می گیرد. ولی نشانتان می دهم. بگذارید از این بی تحرکی خلاصی یابم. نشانتان می دهم. اینبار آن لکه را می بُرم با همین تیغی که از آن مجنون ِپانسمان کن ِعوضی کش رفتم. شاید هم کل ِسرم را بیخ تا بیخ بُریدم و به کل از شر ِآن لکه رهایی یافتم. ولی نه! با سر بریده مگر می شود آش خورد؟

این لکه ی سیاه چیزی شبیهِ همان مژه ی سیاهی است که در میانِ انبوه مژگانم تمنای کنده شدن می کرد. وقتی مژه هایم را می کندم دردِ آن مژه ی شیطان محسوس تر می شد. یک آن می دیدم کل ِمژه هایم را چیدم و آن یکی سر ِجایش استوار ایستاده. آن موقع موچین راهِ علاج ِخوبی بود. بعضی وقت ها نیز همین حس ِمژه ی دردناک را در درونم دارم. انگار چیزی آن تو نیز تمنای چیده شدن دارد. یکبار نشستم و بخشی از درونم که موی دردناکی در آن سبز شده بود را به آرامی شکافتم. موچینی برداشتم تا به محض ِدیدنش آن را از بیخ بکنم. اما این عوضی های بی کله دوباره سر رسیدند و دست و پایم را بستند. آنقدر مسکن و قرص به خوردم دادند که تا هفته ها نئشه بودم.. اما این احمق ها نمی دانند که من از هفته ی سوم به چه امر خطیری مبادرت کردم. دیگر قرص هایم را قورت نمی دادم. آنقدر قرص هایم را از حلقم بیرون کشیدم که حلقم تکه تکه شد. ولی می ارزید که از کرختی و نئشگی بیرون بیایم و امروز صبح بتوانم به دور از چشم ِاین سفید پوش های کودن یک دوش ِحسابی بگیرم.

الان که نگاه می کنم می بینم باید با آمپول ها و قرص هایی که از کله ی صبح تا به حال این از خدا بی خبرها به خوردم دادند مشنگ باشم و در هپروت! اما چرا نیستم، نمی دانم. شاید هم باشم اما در خلسه ای دیگر! به هر حال نمی دانم چرا موی دردناکی که در درونم ریشه کرده بود نیز خشکیده، فکر کنم تشنگی کشیدن هایم افاقه کرده و بی آبی دمار از روزگارش در آورده چون دیگر درد نمی کند. حتی آن لکه ی سیاه نیز گویی پاک شده دیگر حسش نمی کنم. ولی... ولی یک چیز دیگر... بی خیال یادم نیست... بی خیال دیوانه ها ...

پ ن: یک دیوانه ی آرام

5 Comments:

Blogger M said...

چقدر خوب بود این! تو مایه‌های خدا!
راستی ببینم، به این تلخی، شیرین هم می‌تونی بنویسی؟

01:56  
Anonymous Anonymous said...

خب! واقعا خوب بود. (و هول‌انگیز البته و خب... امیدبخش!) و باز هم، تکان‌دهنده و جذاب
اعتراف می‌کنم جرات ندارم سرم را باز کنم، اما اگر این لکه قابل پاک شدن باشد خیلی خوب است... ارزشش را دارد! فقط مشکل اینجاست که حوصله‌ی فضول‌های سفیدپوش را هیچ ندارم (یک‌بار خواستم به یکی‌شان لطف کنم، هر چی قرص داشتم یک‌جا خوردم، یک گله‌شان ریختند سرم هرچی قرص خورده بودم را یک‌جا بیرون کشیدند! کلا فهمیدم از دم مشکل دارند و خودشان هم نمی‌دانند چه می‌]واهند و بی‌خیال‌شان شدم!)
سرخوش باشید امیدوارم

03:18  
Anonymous Anonymous said...

bebin maghz hes nadare .na khonaki hes mikone na ghelghelak mishe
lol

in be khobie ghablia nabod

00:37  
Blogger Naeem said...

اعتراف می کنم سرم درد گرفت وقتی خوندم
فوق العاده بود و باز هم اغتراف می کنم دوست دارم به همین خوبی بنویسم

01:10  
Anonymous Anonymous said...

به میثم:
حقیقتش نه! به این تلخی، شیرین نمی تونم بنویسم!!وجودم زمانی تمنای نوشتن می کنه که تو یه حسرت، یه ابهام، یه غمباد، خلاصه یه خواهش برای گفته شدن دست و پا می زنه ... اون جوری اصرار به نوشتن نمی کنم... نیاز به گفتن پیدامی کنم... شاید همین باشه دلیل ِنیازم به این حس که به هر قیمتی حضورشو طلب می کنم. ولی به قولِ عزیزی روزگاری شرمسار از این حس، حسرتِ جدیدی را آغاز می کنم... شاید ;)

به نعیم:
و منم اعتراف می کنم دوست دارم به اون زیبایی، تسلط و تبحر قلم دستم بگیرم و بی محابا همه ذهنمو طراحی کنم... مطمئنم در هر روز مجالِ راه انداختن ِیک نمایشگاه را داشتم:D
جداً کارتون حرف نداره...

10:39  

Post a Comment

<< Home