Friday, July 21, 2006

یادته نی نی ؟

یادته نی نی؟ یادته؟ یه محل بود با کلی بچه، کلی بچه از جنس ِمن و تو... هم جنسای من هم بازی تو بودند و هم جنسای تو هم بازی من... بازی من قایم باشک بود و بازی اونها گرگم به هوا... من تیله بازی می کردم اونا مار و پله... من تاب خوردن دوست داشتم اونها سُرسُره بازی... من هم بازی می خواستم واسه لِی لِی اونا هم بازی واسه... خوب من عروسک بازی نمی کردم. خاله بازی دوست نداشتم. معلم بازی حوصلمو سر می برد. خمیر بازی بلد نبودم. همین شد که هی چشم گذاشتم ... چشم گذاشتم... چشم گذاشتم...

تا صد، ده تا ده تا می شمردم... دددده... بییییست... سیییییی... چهل... پنجاه... شصت... هفتاد و هشتاد و نود و صد...بییییام؟ قایم شدید؟ اومدما... یادته نی نی حوصله ی همه از قایم باشکای من سر می رفت. آخه من زودی همه رو پیدا می کردم. می خواستم که پیداشون نکنم. می خواستم مهلت بدم بیشتر تو هیجانِ گم شدنشون بمونن ولی نمی شد. می خواستم برای یک بارم شده یکی ساک ساک کنه و نوبتِ من برسه که برم قایم بشم. همین شد که به اندازه ی کودکیم بازی نکردم. بزرگ شدم و تنها، و تو بزرگ تر و تنها تر...

یه روز اومدی گفتی بیا سوار ِتاب شو تابت بدم. گفتم نمی خوام - آخه دیگه بلد بودم تنهایی تاب بخورم - گفتی من از تاب دادنِ دیگران لذت می برم بیا تابت بدم. نگات کردم دیدم چیزی ازم کم نمی شه. تو حظِ خودتو می بُردی و من لذتِ تاب خوردنِ خودمو... ولی اون موقع نمی دونستم با دو،سه بار تاب دادنم دیگه همبازیت می شم. آره همبازیت شدم. لحظه به لحظه، نفس به نفس، دقیقه به دقیقه باهات دویدم، خندیدم، فریاد زدم، گریه کردم و زندگی، آره نی نی باهات زندگی کردم. بیشتر از ده ها بار چشم گذاشتی و پیدام کردی. بیشتر از ده ها بار چشم گذاشتم و پیدات کردم. به مطلوب رسیده بودم. یه همبازیِ بی غل و غش، بی شیله پیله... ولی...

یه روز که داشتی موهامو ناز می کردی گفتی بیا بریم محلمونو بهت نشون بدم. گفتم محله ی شما مگه اینجا نیست؟ گفتی نه! یه کم دورتره... گفتی بدو برو اون دامن کوتاه نازتو بپوش، بده مامانتم موهاتو دُم ِموشی کنه. گفتم مگه نمی شه با همین لباسا بیام. گفتی هیچ ایرادی نداره هر جور دوست داری بیا ولی خوب اونجوری بهتره. زودی رفتم دامن کوتاه نازمو پوشیدم. یه نگاه کردم دیدم اگه به مامانم بگم موهامو دُم ِموشی کنه کلی سؤال جوابم می کنه. خودم زودی همونجوری بچه گونه موهامو بستم و اومدم. وقتی رسیدم بهت، گفتی ناز شدیا. دستمو گرفتی و بدو رفتیم.

وقتی رسیدیم محلتون فهمیدم اونجا کجاست. یه قدم رفتم عقب. گفتی نمی آیی؟ یه لحظه مکث کردم گفتم نه! آخه می دونی نی نی محله ی شما یه ذره با محله ی ما فرق داشت. غریب نبودنِ من تو اون محل از روی بچگی و سادگیم نبود. می خواستم که بیام. می خواستم که ببینم. می خواستم که سرکشی کنم! همین شد که زودی دستمو گذاشتم تو دستتو گفتم نه بریم، میام...

حالا نی نی خیلی وقته من مسافر ِاین محل و اون محلم. از اولم خوب بلد بودم هم بچه های محل ِخودمونو راضی نگه دارم هم بچه های محله ی شما رو! می دونستم با بچه های محله ی خودمون چه جوری باید قایم باشک بازی کنم و با بچه های محله ی شما چه جوری گرگم به هوا... خوب آخه نی نی فرقی نمی کرد. همه بچه بودیم. همه دلمون بازی می خواست.آره همه دلمون بازی می خواست.

این وسط نمی دونم چرا من سردرگُم بودم. همه چی خوب بود. عالی نبود، ولی خوب بود. کافی نبود، ولی خوب بود. خوب بود نی نی، فقط خوب بود. نگاه که می کنم می بینم بین ِمحله ی شما با ما، یه محله بود که فقطِ فقط من توش بودم و من! خواستم تو رو هم راه بدم ولی نشد. حالا زیادم فرق نمی کنه. غصه نخور که راهت ندادم. آخه من از آخرین باری که چشم گذاشتم دیگه نخواستم کسی رو پیدا کنم. به خودم مهلت دادم... ده روز، هر روز ده بار از یک تا صد بشمارم اینبار نه ده تا ده تا بلکه یکی یکی... تا شاید این دلم دوباره بخواد پیدات کنه. ولی افاقه نکرد نی نی... حقیقتش بدتر شد که بهتر نشد. شمارشم طولانی تر شد که تندتر نشد... حالا دیگه خسته ام نی نی، از شمردنم خسته ام، از قصه گفتنم خسته ام، از این که بیام بشینم اینجا یکی بود یکی نبود بگم و بخوام خودم و تو رو گردِ همه محله ها بچرخونم و بگم چی بود و چی شد، چه کردیم و چه نکردیم، چرا هم بازیت شدم و چرا دیگه الان نیستم، چرا راضی شدم تابم بدی و الان حتی دلم نمی خواد دیگه تاب بخورم، نی نی از همه ی اینها خسته ام...نیومده بودم قصه بگم، نیومده بودم گریه کنم، نیومده بودم اشکاتو در بیارم، نیومدم... خودت گفتی تمومش کن. تموم کردم نی نی... دیگه نیا اینجا که منو بخونی و تو هم بخوای گریمو در بیاری... برای این یکی هم معذرت...

نی نی؟ نی نی؟ با تواَم... خوابت بُرد کوچولوی من؟ می خواستم بگم قصه تموم شد ولی تو که خوابت بُرده عزیزکم... قصه ی من تموم شد عزیزم... تموم شد نی نی ِمن...

4 Comments:

Anonymous Anonymous said...

یاد اون نوشته کرن دندون علیه رحمه افتادم که نوشته بود "میدونی بو بو..." خیلی خوشگل بود...

16:56  
Anonymous Anonymous said...

bebin,in,KHUB,bud!!!!
tabrik

00:24  
Anonymous Anonymous said...

سلام عزیزم
نی نی تو اگه هنوز یه خاطره از نی نی بودنش توی ذهنش مونده باشه حتما هیچوقت این قصه رو فراموش نمیکنه و توی لحظه های بی خبری بزرگسالی همون وقتایی که آدما زمان و مکان رو گم میکنند به یاد این قصه و حرفاش میافته ...
قصه ت زیبا بود ... خیلی دوستش داشتم ...

14:26  
Anonymous Anonymous said...

سلام عزیز
من دنبال یه تحقیق در مورد قایم باشک میگشتم که اتفاقی این جا اومدم و مطلب شما رو خوندم واقعا قشنگ نوشتی خیلی زیبا نوشتی از صمیم قلب تبریک میگم به نوشتنت

10:36  

Post a Comment

<< Home