Friday, August 31, 2007

خالی ِکلمات


این روزها شده­ام
معلم ِاولی­ها و دومی­ها
اولی­ها را مشق ِدلدادگی می­دهم
دومی­ها را درس ِدل کندن

این روزها شده­ام،
مشق ِبی غلط!
که سرمشق می­شود
بالای دفتر ِبلاتکلیفی

و به وقتِ قصه سر دادن
مدام سینه صاف می­کنم
مبادا بغض ِپنهانم،
خالی شود میانِ خالی ِکلمات...

Monday, August 20, 2007

پر از رنگ است و بی رنگ است!


نگاه کن!
پر از رنگ است!
در کبودِ موهایش چنگ می زنم
سیاهِ چشمانش بی رمق می شود
گونه هایش را،
سرخ ِبی رنگِ لبانش را!
نوازشی،
بوسه-ای شاید
پر از رنگ است
و بی رنگ است...

Friday, August 03, 2007

دلبرانه رقص


اینجایم من
عروس ِسپید پوش ِکویر ِپریشانی
با گیسوانِ سیاهِ پر بهانه­ی آزادم
که جا می­گیرد میانِ انگشتانِ بی قرار ِجسم ِتب داری
و زخمی شاید،
و مُهر ِنبایدی بر پایانِ بزمی

وانمود نمی­کنم تنهایم
پرم از حضور ِیکباره­ی مهمان­های گهگاهی
که بی­دعوتی می­شوند هم سفره­ی سیاهِ چشمانم
و گم می­شویم در حضور ِهم
چند صباح ِنه چندان کوتاهی

زمانِ رفتن که می­رسد؛
دل داده نیستم هرگز
لباس ِغرق ِرقص ِدلبری­ام را به تن می­کنم
می­روم آن دورها
می­ایستم در کمین گاهِ باد
تا حسابی برقصاندم
و کنده شوم از هر تن پوشی

شاید سَیاحی را دیدم
که مدت­هاست دلبری­ام را انتظار می­کشد
و مسحور ِرقص ِبی جنبندگی­ام شده
و غرق ِدیوانگی ِباد…