در هیچ شروع می شوم، بی بهانه تمام
دست در تاریکی می برم
در ژرفای ظلمتی که،
حتی سپیدی بدنهای نیمه عریان را،
توانِ دیدن نیست.
بوی انسان می دهد اینجا
بوی عریانی،
بوی دهشت و پشیمانی
گوش کن؛
قهقهه ی مستانه-شان را می شنوی؟!
اینجا فرشته ها مسموم-اند
پیش ترها سپیدی-شان را باختند
روزها در آغوش ِغولان کودکی می کنند
شب ها در خوابِ کودکان قصه سرایی
گوشه ای کز کرده-ام
مبادا غولی هوس کند دستم گیرد
و با خود به بلندای عصیان رساندم
آخر می دانی؟
دیگر خلاصی نمی دانم...
نه، نمی ترسم...
یکبار با مهربان-ترینشان تصادف کردم
و بخشی از وجودم را در صحنه ی تصادم باختم
پس دیگر نمی ترسم
این اتاق چهار گوشه که بیشتر ندارد!
به زودی پیدا می شوم...
کاش این یک بداند
در آن همه تکرار و تکرار
گاهی زندگی می یابم
هر چند، بوی تازگی را دوست دارم
و از کهنگی و عادت نفرت
کاش این یک بداند
حین ِمزه مزه کردن طعمه،
قلاب را باید کشید
کاش این هم بداند
شایسته ی هزاران عتابم
چرا که در هیچ شروع می شوم،
بی بهانه تمام...
9 Comments:
آن مهربان نیز دانست که تکرار در خود تازگی دارد ، بارها قلاب را کشید ماهی طعمه را دوست نداشته بود ، غولها قلبی کوچک دارند که گاه کسی به همه را میبرد بسان همهان طعمه ...
vida joon aman az in ghoolha .....
بوی انسان می دهد/بو یعریانی
مرسی!
راستی!
شاید اتاق گرد باشد...پیدا شدن را می گویم.باید فکر دیگری کرد
سلام عزیز. شعرت حس عجیبی داشت. شبیه عصیانی که آدمها توی اعماق وجودشون دارن& نمیدونم ولی این جمله این اتاق چهار گوشه که بیشتر ندارد... حس جالبی داشت. موفق باشید.
پایینی وصف حال بود
بسیار بسیار شعر زیبایی بود. و حس تو و تازگی یک اتفاق توی روزمرگیها، قابل لمس بود. کاش قدر هم را بدانیم
سلام عزیز!
« همه ی آنچه می خواستی درباره یک مهدی موسوی بدانی
اما هیچ وقت جرات نمی کردی بپرسی!!! »
با آدرس جلسات کرج و تهران
مصاحبه مفصل و خواندنی با « روزنامه کارگزاران »
یک شعر داغ چاپ نشده...
بعد اینهمه نبودن آمده ام و منتظرت هستم...
سلام! کجایی ویدا جان؟ تو هم رفتی تعطیلات؟
:)
خوب باشی
اگر راهی باقی باشد، حرف بزن. تلفن تماس:
Post a Comment
<< Home