تختِ سیزده، حوریه، پانزده سال آمدن و رفتن های پیاپی... به قولِ خودش "ییلاق و قشلاق" ! صدای قشنگی داشت... پر از سوز می خواند، پر از حسرت... اشکِ همه-مان را درآورده بود...
می دیدمش، تمام ِ24 ساعتی که آنجا بودم. در آن اتاق که پر بود از من و مادر، مژگان و مادرش، لیلا و مادرش، فروغ، و گاهی هم نرگس و ریحانه ی کوچک...
می خواستم باور کنم در این همه خودخواهی، در این همه نا مردمی، در این همه سخت دلی و نا مهربانی، آن پویا نام ِ24 ساله ی پر از مال و سلامتِ جسم، به قصدِ خیر خواهی، لطف و شاید هم حسی از شمار ِانسان دوستی حوریه ی 28 ساله ی تنها و صورت و دل سوخته را محبت می کند.
این بار می خواستم در میانِ چشمانِ ناباوری که حوریه را پرسش گرانه چشم دوخته بود به خود بقبولانم در پس ِپسری که حوریه همه چیز تمامش می دانست و دل خوشی ِاین روزهایش را از او، هیچ خوکِ کثیفِ بد بویی نخفته!
بیمارستان بوی غربت می دهد. بوی سختی، سردی، دل سنگی... هر چقدر هم که سعی کنی با خنده و شوخی دلِ مثلاً مژگانِ 14 یا 15 ساله را شاد کنی یا دو گوش ِ شنوا شوی از برای دردِ دلِ ما بقی، باز هم سردی و سنگینی و کلافگی باقی است. حتی تا مدتها و مدتها بیرون از این گذر...
دیگر داشتیم می رفتیم با کلی حس ِندانم، تردید و یک دنیا امید و آرزو از برای زنده بودن و ماندنِ امیدی که حوریه به دل داشت. و خدا خدا کردن در دل که آن پسر را بویی از انسانیت باشد...
موقع ِبیرون آمدن از بخش کودکِ 3 یا 4 ساله ای را دیدم که پشت به من سرش را به پنجره چسبانده و بیرون را زل زده بود. در چهره ی زنی که کنارش نشسته بود و به خیالِ من مادرش خستگی موج می زد. کودک برگشت... نمی دانم چهره ی او در آتش کدامین سهل انگاری، بی توجهی و یا حادثه ای دل خراش آنگونه در هم رفته بود که حتی خنده اش را نیز دیگر نمی شد باز شناخت...