Friday, December 29, 2006

طوطی ِکوتوله

برف را دیده ای؟!
دانه هایش را؟!
سپیدی اش را؟!
دستم را در حجمه ای از برف فرو بُردم
خنده ام گرفت، وقتی سرخوشانه فریاد زدی:
جا پای دستت را !!
سرما را دوست نداری، دوست دارمش
کِز می کنی به وقتِ برف، در پستوهای گرم
و من با ذهنی یخ زده، خیابان ها را گز می کنم.

***
از همه جا صدای خیسی می آید
و خنکایی که بر سر انگشتانِ دست و پایم،
چنبره زده.
سرخی ِبرف را بر لبانم زبان می زنم
چه طعمی دارد آخر این سرما!
آخ که کودکی-اش نمی کنید!
آخ که خنکایش نمی بلعید!
صدای زنجیر ِچرخ ها، فریادها، خنده ها
دَه فالِ حافظ خواهم داشت؛
در انتهای این خیابانِ پر دار و درخت

***
کمی بیشتر
کاش تنها کمی بیشتر،
از بی کلامی ِچشم هایت می سرودم
از بی کلامی ِواژه هایت...
راستی؟
فرداها که بر برف های یخ زده،
سُر می خوری
نگاه کن
تعادلِ جسمت را، به وقتِ بی تعادلی ِذهن
خنده ات نمی آید؟

***
می بینی؟
طوطی های کوتوله ی پارک
با آن جثّه های نحیفشان
بیشتر از باقی ِپرنده های کله فندقی،
و با اصل و نسبِ هلندی و استرالیایی،
قصه ی سر خوشی ِاسیرانه
سر می دهند.
شبیه-شان نیستم؟!

***
در درونِ اسارت
می خندم، می رقصم
می گویم، می آیم
و هرگز رفتنم نمی آید؛
به طبیعتِ بکر ِزادگاهم!
آخر چه کنم؛
با عادتِ دانه برچیدنم
به وقتِ زل زدنِ دیگانت،
در پشتِ اسارتم

***
کاش تنها کمی بیشتر
کاش تنها ذره ای بیشتر،
چشم هایت،

به زبانِ من حرف می زد
مثل ِاین پرنده های بی زبان
تا زمستانِ سالِ دیگر،
انتظار ِیقین را می کشم
انتظار ِایمان را
...

Wednesday, December 27, 2006

کمی خاطره به قدر ِبازی!

توضیح ِنه چندان ملزوم: هر چند خیلی دیره ولی خواستم از قافله جا نمونم. پس منم بازی!


1. کلاس ِاول دبستان، خانم غفاری که کلی دوسش داشتم؛ به خاطر ِشلوغ بازی یا نمی دونم تنبلی ِیه عدّه از بچه ها (یا هر دلیل ِدیگه ای که الآن دقیقاً یادم نیست. ولی مطمئنم توش هیچ نقش ِخاصی نداشتم. ) ما رو به نوشتن ِصد باره ی یکی از درس ها جریمه کرد. اون روز خونه که اومدم و طبق ِمعمول گزارش های لازم رو به مامان دادم؛ توضیح دادم که جریمه هم شدیم و باید از فلان درس صد بار بنویسیم. یادمه در ادامه ی سخنرانی ِبا شکوهی که ایراد کردم،با تأکیدِ فراوان به مامان جونم توضیح دادم؛ که منی که کاری نکردم چرا باید جریمه بنویسم و دستمو الکی درد بیارم! اصلاً اگه قرار ِزورکی جریمه بنویسم؛ می خوام بی سواد بمونم و مدرسه نرم! مامان هم بعد از کلی کلنجار رفتن با من، به این نتیجه رسید که من از خر ِشیطون پایین بیا نیستم. پس خودش دست به کار شد و شروع کرد به نوشتن ِمشقای بنده! :D بیست تا سی تا از جریمه ها رو که نوشت؛ تصمیم گرفت فرداش تشریف فرما بشه مدرسه و با خانم ِمعلم، یه گپِ نسبتاً دوستانه بزنه! جونم براتون بگه فرداش مامان اومد و بماند چی بین ِخانم غفاری و مامان رد و بدل شد... ولی نهایت مامان گفته بود: شرمنده ، من نتونستم مجبورش کنم برای جریمه نوشتن و ...خانم غفاری هم فرموده بود: شما برای احترام به من، باید مجبورش می کردین همه اش را بنویسه و ... خلاصه پیداست بچه از همان وقت ها حرفِ زور تو کَتِش نمی رفته! (ولی خودمونیم، هنوزم که هنوزه گاهی اوقات به این حرکتم غبطه می خورم کلی!! فکرشو بکن فقط من ننوشته بودم. :-> بقیه چه حالی داشتند هااااااا !! )

2. همان سن و سال بودم. اول یا دوم ِدبستان. تولدِ ستاره بود. ستاره، دختر ِآقای سرشار، یکی از همسایه های دوست داشتنی-مان... آقا، چه کاری بود من کردما اون موقع! وای وای وای! یکی نبود بگه تولدم مگه ترس داره آخه دختر، که وسطِ مهمونی پا گذاشتی به فرار!! مامان کلی خوشگلم کرده بود. لباس ِعروس ِسفید و نازمم تنم بود. رفتم تولد. همه چی خوب بود. فقط فکر کنم یه ذره غریبی می کردم. فقط یه ذره ها! تا اینکه بازیِ stop dance یا همون استُپ رقص شروع شد. بازیش این مدلی بود که همه می آمدن وسط، و شروع می کردن به رقصیدن. یکی هم کنار ِِضبط، دستش روی دگمه ی پاز بود. همه می رقصیدند و می رقصیدند تا این که آهنگ قطع بشه. تا قطع می شد آحادِ ملت تو همون حالتی که بودند مثل ِمجسمه می ایستادن! گُرخیده بودم اساسی ): آخه حساب کن وسطِ آدم بزرگ ها باشی و اونها هم از این شکلَک ها در بیارن! همین شد که پا گذاشتم به فرار ... بابای ستاره دم ِدر ایستاده بود. وقتی دید دارم اونجوری می دوم ؛ از ترس ِاین که بلایی سرم بیاد و زیر ِماشین برم، افتاد دنبالم. من بدو، آقای سرشار بدو! ترسم چند برابر شده بود... گریه و جیغ و داد هم به دویدنم لحاظ کنید! دم ِدر خانه که رسیدم باید از جویِ نه چندان عریضی می پریدم. چشمتون روز ِبد نبینه افتادم تو جوب، زانو و دهنم زخمی شد. ولی دوباره بلند شدم و تندتر از قبل دویدم. از شانس ِنسبتاً خوبم در ِحیاط باز بود. و مامان در حالِ حیاط شستن. تا مامان رو دیدم پریدم بغلش. دیگه خودتون حساب کنید؛ آقای سرشار و توضیحاتش، من و خونی که از لب و دهن و زانوم می آمد؛ مامان و بقیه ی مسائل... :D

3. اول دبیرستان من و این سمانه ی سرتق کنار ِهم می شستیم! یه مدت بود من واسه خودم یه گروهکِ 3 نفره تشکیل داده بودم؛ سمانه هم با فائزه بود ( آخی! خدا رحمتش کنه. دوست داشتنی بود.چه زود رفت...) در واقع یه جورایی بی دلیل به هم کم محلی می کردیم. سمانه عادت داشت خاطراتِ روزمره-اش رو تو کلاس، وقتِ بیکاریش بنویسه. البته نمی دونست من می دونم که اون این کار رو می کنه ها!
اون روز ویرم گرفته بود ببینم چی داره می نویسه؛ سمانه ی بد جنس هم هی دستش رو از من پنهان می کرد. آخ نمی دونید! این حس ِکنجکاوی بد دردیه! منم واسه این که لج ِسمانه در بیاد؛ یه برگه در آوردم و شروع کردم الکی خط خطی کردن؛ با این توضیح که علناً دستم رو از سمانه مخفی می کردم! زنگِ تفریح به هر بهانه ی ممکن موندم تو کلاس. و شروع کردم به خواندنِ نوشته های سمانه جان!
" حوصله ی فیزیک رو ندارم. هیچی درس نخوندم! این ویدای پست فطرتم (زیاد نگران نشید این پست فطرت اون موقع ها یه چیزی تو مایه های عزیزم بود که بینمون باب بود؛ هنوزم ادامه داره!) که چند وقته با هانیه و پریسا سرگرمه! الانم که یه ورق در آورده داره ادای منو در می آره... از آدم های میمون نما بدم میاد! "
آخ آخ! فکرشو بکن! خواستم برم سراغ ِسمانه دیدم خیلی ضایع است! اون قسمت رو پاره کردم تا به وقتش براش رو کنم. تا همین چند سال پیشم نگهش داشتم...تا اینکه دیروز این بازیِ وبلاگی زد به کاسه و کوزه ی ما و همه چیز را رو کرد!! حالا بماند از تداوم ِدوستیمون تا به الآن!

به دلایل ِعدیده مِن جمله: زیاده گویی و دیر اقدام کردن به امر ِبا نمکِ یلدا بازی، مواردِ 4 و 5 را عجالتاً فاکتور می گیرم! :D

لاله، نعیم، سمیرا،مهران و هر کسی که دوست داشت ...

Saturday, December 02, 2006

ماگیندای نگین را دوستیم آمد

آسمان دارد برای خودش می بارد
من برای خودم
امشب دلم،
فقط کمی نگین خواست
که بی هیچ ترسی صورتش ببوسم!
بله...
میانِ همین ها و همان ها
در تقابل ِهست های نا موزون
نیستی ِهست شده ای را در می زنم...
باشد؛
آهنگِ اسمت را هم که دوست دارم
نگین گفتنم می آید هی!

از این اتاق به آن اتاق که می روم
گاهی،
حسرتِ دری را به هم زدن
بر دلم می ماند.
ماگیندایت برایم
حکم ِهمان اتاق های بی در بود...
حسرتِ کوبیدنش بر دلم ماند!
می دانی؟
گاهی اصواتِ خوشایند
در درونِ خود
همه اندیشه ها و رویاها را به بزم نشسته اند!
ماگیندای نگین را دوستیم آمد...

می دانم...
می دانم گاهی انتظار
پشیمانی ام می دهد
آیینه ای که خود را در آن می بینم
محال است تو را نشانم دهد
اشتباه مکن!
آن توی شبیه به من هم،
من نیستم!
چه لباس ِنازکی پوشیده ام
فراموشی، حافظه ام را شیار شیار می کند
تاوانش هم تکرار است وُ تکرار...

بوی بارانِ زمین خورده را دوست دارم
زمین ِباران خورده هم،
که جای خود...
باران که تند می بارد
چترها باز می شوند
و قدم ها تندتر
من پناه نمی خواهم
باران خورم هم، ملس است
زیر ِبرف وُ باران
می شود یکی بود یکی نبود را
با یکی بود دیگری هم بود
ماگیندا ساخت!

_____________________
مرتضی هم مُرد...خدایش بیامرزد...