Saturday, June 10, 2006

و دیگر نبودی

...

اولین روز، روز ِاول، اولِ این روز، آغازین روز، روز ِآغازین، شروع ِیک آغاز، آغاز ِیک شروع... دلم گرفت... دلم گریه می خواست... مطمئنم اگه کسی اینجا نبود زار می زدم.

فکر می کنی... خیلی عالیه... من عاشقه این تنهایی اَم ... دنبالِ اینم چند روزی در ماه تنها باشم... نمی شه که از صبح تا شب...ولی چه حالی کردم... چه صفایی می کنی الان... سری قبل کلی خرج کردم فرستادمش ترکیه... ای سری می خوام بفرستمش سوئد...

دلم بدجوری گرفته... اندیشه ات می کنم... بغض امانم را بریده... آن روز، نهایت آمدی.

...

خوب بود. خوب هست. دلگیر نیستم. خسته و غمین نشدم. نهایت تو بودی.

...
حتی اندیشه ات را اندیشه کن. چند روزی گذشت... سکوت... باد... پنکه... شیشه... در این حجم ِشیشه ای نشسته ام... یک روز ِبی نصیبِ دیگر!

*" انسانِ امروز انسانِ انتظارهای بی پایان است. گویی زندگی خود را هر روز صبح به روزی دیگر به تعویق می اندازد. آرزوهای او زنجیر ِپوچی است که تا بی پایانِ جهان ادامه می یابد و این است که به زندگی ِاو معنا می دهد. "

امروزم را نیز تو بودی.

...

گرفتار ِاستحاله اَم! آری، به استحاله دچارم! و باز بودی.

...
.
.
.
و باز هستی... و هستی... و هستی... و هستم...سخت تر از پیش در آغوشم بگیر... بوسه کن... همه جودم را غرق ِبوسه کن...چه می دانی؟ آخِر، چه می دانیم! نزدیک تر بیا... دستانت به گِردم حلقه کن... آری، اینگونه... آرررری، محکم تر... آررررررررری، سخت تر...بگذار از درد فریاد زنم...بگذار آه کشم... تقلا کنم...آخِر، امروز خواهی بود و فردا شاید! و تنها شاید ... دیدی؟ حتمی نیست... تنها یک امکان است. دستانت را از هم باز کن. کردی؟ خود را در آغوشت پَرت کردم. خوب دستانت را ببند. دیگر باز نکن. باز نکن. آخِر فردا... شاید... چشمانت را ببند... چشمانم را بسته اَم... چنگ در گیسوانم زن... تنها یادت باشد دستانت را از گِردم باز نکنی. باز نکن... هرگز... سردم می شود... به خود می لرزم... چشمان تو بسته است. نمی دانی چشمانِ من دیگر باز است؟ محکم... آها... محکم تر... هوم... خیلی محکم تر...
_ آخ! یواش تر... دردم آمد... آرام تر...
دیدی دستانت را از گِردم باز کردی! دیدی! باز کردی!
و دیگر نبودی…


---

* در انتظار گودو

0 Comments:

Post a Comment

<< Home