هیچ گاه بر نگرد
حال که تکه های بریده ی این عکس را کنار ِهم می چینم همه اینها مرور می شود. نرم نرمک می رفتیم. اما آنجا که در میانه ی راه جاده خاکی شد و آفتاب به سرمان زد دیگر یارای رفتنمان نبود. گفتیم عکسی بگیریم و همه پیش تر ها را در آن جای دهیم. همه آنچه پشتِ سر گذاشتیم. همه آنچه بود. همه آنچه نبود.
حال که دارم تکه های این بود و نبود ها را کنار ِهم می گذارم؛ می بینم دیگر هیچ برگشتی نیست. حقیقت این است که آرام ِواقعی، امانم را می بُرد. وقتی می دیدم دارمت یا مرا داری همه حس های سرگشتگی ام فروکش می کرد. من با در کنارت بودن حس ِسکون و راحتی ِغریبی داشتم. آرامی که حرارتی نداشت و چیزی در درونش کم بود. مطلوب، پیش رفتن و جستجوی آن اسطوره ی ذهنم بود که یقین داشتم هیچ گاه نبوده است و نخواهد بود. مطلوب، تکرار ِیکباره و دوباره و صدباره ی هیجان ِدیدار نخستین بود. و کاش همه ی آن اسطوره ی من بودی و نه ...
اینبار رفتنت طولانی تر بود. امروز، روز ِسوم بود. همیشه ی خدا، زودتر از زود به هر بهانه ی احمقانه ای بر می گشتیم. اما اینبار نه! همه بارهای پیش می دانستم برگشتت یعنی دوباره از نو بودن. اینبار می دانم برگشتت نیز بودنی به همراه ندارد. پس نخواهی بود... امروز با غیر ِخود، -یک دیگری- تصورت کردم. آزار دهنده بود. زودی از فکرش بیرون آمدم و خود را با دیگری تصویر کردم. اولش قدم از قدم بر نداشتم. یادِ تو و آن دیگری ات که افتادم؛ دیگر رفته بودم... امروز به چند ماهِ آینده نیز فکر کردم. رضایت یا شکایت؟ توفیری نداشت... حال که نگاه می کنم؛ می بینم با تو هم تنها بودم. و حال تنها بی تو تنهاتر... راستی آن شب دستم را از روی اِکراه و ناراحتی کنار نکشیدم. آن شب دستانم در میانِ دستانت هیجان، ضربان و التهابِ روز ِنخستین را برایم به همراه داشت. خجل بودم از چندی قبلم که در اندیشه ی بی تو بودن گذشته بود. دستانت را کنار زدم چرا که لذتی که می بُردم به حدی بود که بعدها وجدانم را قِلقِلک می داد...یک چیز ِدیگر امروز نگاهت کردم. یکباره و دوباره و سه باره... نگاهم نکردی! نگاهم نکردی...
همه تکه هایش را کنار ِهم گذاشتم. دیگر زیبا نیست. شکست هایش، قلبم را خنج می زند. همه اش را دور ریختم. همه اش را ! هیچ گاه بر نگرد... هیچ گاه...