دنیای نارنجی ِهست ها و نیست ها
پتوی نرم و سبکی که دارم با آنهمه رنگهای خاکی و نارنجی و قرمز که زمستانها میانش مچاله میشوم و تابستانها دولا پهنش میکنم روی تنها کاناپهی سفید و راحتِ اتاقم، یک جورهایی به نارنجی ِدر و دیوار ِاین اتاق میآید. چیزهای نارنجی ِدیگری هم میشود اینجا پیدا کرد مثل ِیک مشت مو روی سر ِیک عروسکِ یک وجبی! یا رنگِ دو طرفِ پردههای اتاقم و چند تا خرت و پرتِ کوچکِ دیگر.
مهم نیست اینجا نارنجی باشد یا من رنگِ نارنجی را دوست داشته باشم. یا مهم نیست بگویم یکی از دیوارهای اتاقم از این رنگ محروم است چون سرتاسرش را یک کتابخانهی سادهی چوبی ِقهوهای از بالا تا پایین خفت کرده. یا مهم نیست بگویم درون قفسههای این کتابخانه کلی کتاب است که اصلاً نخواندمشان و جز کتابهای یکی دو ردیفش، باقیشان را اصلاً دوست ندارم. یا اصلاً مهم نیست بگویم هیچ کتابی با کتابِ بغل دستیاش سنخیتی ندارد.
حتی گفتن ِاینکه گاهی آدم، آرام آرام اینجا دیوانه میشود قدری نامهمتر از باقی قضایاست. این که فضای اینجا جان میدهد برای شاعرانگی یا دیوارهای جیغش جان میدهد برای زمینهی عکسهای بیخیالی، جای خود. بی تردید دیوانگی ِشبهای اینجا با دیوانگی ِروزهایش فرق دارد.
شبها اینجا همه چیز برملا میشود روزها همه چیز منهدم! احساسی که همیشگی نیست. مثل ِلباسی که دیروز دوستش داشتی ولی امروز اگر دوستش داشته باشی هم دیگر اندازهات نیست و به کارت نمیآید. زیاد هم جالب نیست به نظارهی چیزی بنشینی که از یکجور هستی ِ کمرنگ گلایه دارد. درست مثل ِبادبادکی که از دستت رها شده و تا آن دورها بالا رفته و از تیررس ِچشمهایت دور مانده.
گاهی اینجا همه چیز آنقدر بارز و شفاف ذهنت را بازی میدهد که نه احساس ِبدبختی میکنی، و نه حتی خوشبختی.
ولی خوب گاهی مصیبتهای ناچیز انگار میخواهند همین حس ِسازش ِتو را زیر ِسؤال ببرند. میخواهند نگذارند نارنجی ِاطرافت را دوست داشته باشی. میخواهند یکنواختیات را به رخ بکشند. میخواهند بیچاره و بی مایه جلوه کنی. میخواهند اشتباه کنی. میخواهند به اشتباهت بخندند تا حسابی عصبی و سر در گم شوی و به تدریج درگیر ِ تقلایی رقت انگیز.
مهم نیست مصیبتهای ناچیز چقدر ناچیزند. مهم نیست خسته و کلافه و درب و داغان باشی. مهم نیست از روی ندانم کاری هذیان به هم ببافی. حتی بعد از مدتی گفتن ِاینکه گاهی آدم، آرام آرام دیوانهی بزرگی میشود و همهی رنگها را با هم دوست خواهد داشت؛ دیگر مهم نخواهد بود.
ممکن است زمانی برسد که این رنگِ نارنجی باشد که تو را دوست دارد و در و دیوار ِاتاقش را به رنگِ هویتِ تو در میآورد. ایراد ندارد خیلی فانتزی شود و ایراد ندارد بعد از چند صباحی رنگِ نارنجی را ببینیم که دنبالِ رنگِ هویتِ آدم ِدیگری است و از رنگِ وجودی تو دلزده شده. هیچ چیز درونِ این دنیای موهوم بیجواب نمانده.
جای شک نیست دنیا حتی اگر وارونه هم شود خیلیها رنگِ نارنجی را دوست ندارند و خیلیها دوستش دارند. وارونهتر هم شود خیلیها دیوانگیشان از جنس دیوانگی ِمن و تو نخواهد بود. بهتر است یک رنگ را پیدا کنیم برای دوست داشتن و بهتر از آن این است آرام آرام دیوانگیمان را تا عمق ِهمهی رنگها بکشانیم.