Monday, August 04, 2008

مسجدالاقصی

پنجره را که باز کردم کلی آدم دیدم که دراز به دراز نقش ِزمین بودند. خیابانِ پشتِ خانه­مان را آب گرفته بود. کلی تنه­ی شکسته­ی درخت هم آن میان پیدا بود؛ با بدن­هایی که روی تخته چوب­ها سوار بودند.

کمی دورتر نوزادی را می­دیدم که کبود بود و حتماً مرده. و درست زیر ِپنجره مردی بود که چشم­هایش تکان می­خورد ولی او را در ردیفِ مرده­ها خوابانده بودند و تا گردن با ملحفه­ای سفید پوشانده بودند.

از زنی که به نظر آشنا می­آمد و داشت یک جورهایی به آن بیرون سر و سامان می­داد پرسیدم اینجا چه خبر شده؟ گفت: مسجدالاقصی سیل آمده.

و فقط مسجدالاقصی را سیل برده بود!