مسجدالاقصی
کمی دورتر نوزادی را میدیدم که کبود بود و حتماً مرده. و درست زیر ِپنجره مردی بود که چشمهایش تکان میخورد ولی او را در ردیفِ مردهها خوابانده بودند و تا گردن با ملحفهای سفید پوشانده بودند.
از زنی که به نظر آشنا میآمد و داشت یک جورهایی به آن بیرون سر و سامان میداد پرسیدم اینجا چه خبر شده؟ گفت: مسجدالاقصی سیل آمده.
و فقط مسجدالاقصی را سیل برده بود!