...
بعد یکی آن وسط هوا را پمپاژ میکرد در ریهام و منتظر ِبازدمی میماند و دوباره دمی در ریههایم.
دیگر دورم خالی بود. بهوش بودم. سرم را میکشیدم بر بالشی که زیر ِسر داشتم. آنقدر سرم را بر بالش کشاندم تا تمام ِباندها و پانسمانها از سرم باز شد. نشسته بودم؛ تا بلند شدم حس ِ مردن بود که لخته لخته از دماغم بیرون زد!
همه به سمتم دویدند. و پزشکی که زن بود میخواست از نو نجاتم دهد. دلواپس بود. دلواپسیاش کمی از سفیدیاش کم میکرد. مثل ِسفیدی که کمی زرد قاطیاش باشد، به جایی بر نمیخورد ولی سفیدِ سفید نبود. دوباره بی آنکه معلوم باشد خطابش به کدام یک از آنهاست گفت اوضاعش زیاد خوب نیست!
و باز دورم خالی شد. آرام بلند شدم. اتاق پر از آب بود با زنان و مردانی که تنها شانهها و گردنهای عریانشان بیرون از آب بود. دیدم چیزی به تن ندارم و دستهایم از هم باز است. نمیتوانستم قدم از قدم بر دارم. پشتم به دیواری بود با همان دستهای باز از هم. چیزی از پشت میکشاندم عقب. میچسباندم به دیوار و چون پیکری جیوهای فرو میرفتم در آن و در جرزهایش حل میشدم.
دکتر معالج که زن بود در چهارچوبِ در ایستاده بود. و من خس خس میکردم. و لخته خونِ بزرگی پخش ِزمین بود.