Monday, December 17, 2007

...

حالا نجات یافته بودم. دراز به دراز در میانِ ملحفه­ای که سپیدی­اش کمی چرک بود! دکتر معالج که زن بود؛ بی آنکه معلوم باشد کدام یک از انترن­ها را خطاب قرار داده با دستی که در جیب داشت گفت باید دید تا چه اندازه آسیب دیده.

بعد یکی آن وسط هوا را پمپاژ می­کرد در ریه­ام و منتظر ِبازدمی می­ماند و دوباره دمی در ریه­هایم.

دیگر دورم خالی بود. بهوش بودم. سرم را می­کشیدم بر بالشی که زیر ِسر داشتم. آنقدر سرم را بر بالش کشاندم تا تمام ِباندها و پانسمان­ها از سرم باز شد. نشسته بودم؛ تا بلند شدم حس ِ مردن بود که لخته لخته از دماغم بیرون زد!

همه به سمتم دویدند. و پزشکی که زن بود می­خواست از نو نجاتم دهد. دلواپس بود. دلواپسی­اش کمی از سفیدی­اش کم می­کرد. مثل ِسفیدی که کمی زرد قاطی­اش باشد، به جایی بر نمی­خورد ولی سفیدِ سفید نبود. دوباره بی آنکه معلوم باشد خطابش به کدام یک از آنها­ست گفت اوضاعش زیاد خوب نیست!

و باز دورم خالی شد. آرام بلند شدم. اتاق پر از آب بود با زنان و مردانی که تنها شانه­ها و گردن­های عریانشان بیرون از آب بود. دیدم چیزی به تن ندارم و دست­هایم از هم باز است. نمی­توانستم قدم از قدم بر دارم. پشتم به دیواری بود با همان دست­های باز از هم. چیزی از پشت می­کشاندم عقب. می­چسباندم به دیوار و چون پیکری جیوه­ای فرو می­رفتم در آن و در جرزهایش حل می­شدم.

دکتر معالج که زن بود در چهارچوبِ در ایستاده بود. و من خس خس می­کردم. و لخته خونِ بزرگی پخش ِزمین بود.