Wednesday, May 17, 2006

حُباب گونه

پیرزن هر روز بساطِ چای و نباتش به راه بود. هر روز صبح آن سماور ِپیزوری رنگ و رو رفته اش را با آن پارچ ِسفالی عهدِ اجدادش که از زور ِکهنگی همه طرحواره های رنگارنگش را از دست داده بود پر می کرد و ساعاتی را به گلایه با خود می نشست.

مدت ها بود تا او بلند می شد و خانه را به قصدِ کار ترک می کرد چشم هایم را که از دقایقی قبل به زور بسته نگاه داشته بودم باز می کردم. همان گونه نیمه عریان با موهایی پریشان و شانه نکرده به کنار ِپنجره می رفتم پرده را به کناری می زدم و بر لبه ی پنجره می نشستم و پیرزن را از برای خود مرور می کردم. پیر بود و فرتوت، تنها بود و رنجور، خسته بود و پر گلایه، پر از حکایاتی که آنقدر از برای خود گفته بود و گفته بود که من نیز همه را از بر بودم. حکایتِ آن سماور قدیمی اش و اینکه چطور راضی شده بود به ازای دو شیشه ترشی خانگی و یکی دو کیسه گردوی پوست شده و نصفِ بیشتر دارای اش به حاج ابراهیم ِسماورباشی، سماور ِنفتی نازنینش را برقی کند. یا حکایتِ آن خانه ی زیبا با آن حیاطِ همیشه سبزش و درختانی که گرداگردش را محصور کرده بود. من نیز آن درختان را دوست داشتم گویی در پس ِشاخ و برگ های آن درختانِ قطور ایمن بودم و پنهان. وقتی آن گونه آنجا می نشستم ترسی از برهنگی و آشفتگی نداشتم. ترسی نداشتم از دو چشمی که چونان من که پیرزن را زل زده، مرا زل زده باشد.

هفته ها می شد در خلسه ای تلخ گم بودم. نه او مرا می دید و نه من او را. کل ِروز تنها بودم و تکرار ِتنهایی از برایم به عادتی دیرین بدل شده بود. هیچ چیز آزارم نمی داد. هیچ چیز غمگینم نمی کرد. هیچ چیز خلافِ تصوراتم نبود. دلگیر نبودم. خسته نبودم. همه چیز خوب بود. هنوز به او ایمان داشتم و یقینم باقی بود. تنهایی ام نه به اجبار، بل به خواستِ و خواهش ِدل بود. هیچ تعریفی از حسی که گرفتارش بودم نداشتم.

هفته های اول کتاب خواندم و کلی فیلم دیدم که همیشه دیدنشان فرصتی اینگونه می طلبید. هفته های بعد با کلی دوستِ آشنا و غریبه سرخوش بودم و زمان را گذراندم و به این ور و آن ور رفتم. این هفته های اخیر کارم شده بود به کنار ِپنجره آمدن و چند ساعتی پیرزن را چشم دوختن و داستان ها و گلایه های او را گوش دادن. بعد بلند می شدم و سلانه سلانه به حمام می رفتم. یک، تا یکی و نیم ساعتِ تمام آنجا می ماندم. دیگر چونان گذشته فکری نمی شدم. کلی زیر ِآب شعر می خواندم و وَرجه وورجه می کردم. حُباب درست می کردم و از دیدنشان سیر نمی شدم. گاهی در ِحمام را باز می گذاشتم تا حُباب هایم قدرتِ مانُور ِبیشتری داشته باشند. آخر حمام خانه ی ما کوچک بود و حُباب هایم گاهی زیادی بزرگ بودند.

گاهی اوقات حوصله ی حمام رفتن را نداشتم. وقتی او از خانه می رفت تندی بلند می شدم و باز به کنار ِپنجره می رفتم اینبار با یک جاسیگاری و چند نخی سیگار. هیچ گاه از سیگار کشیدن حسی آنچنانی پیدا نکردم. از این رو هیچ گاه خود را سیگاری نمی دانستم. ولی نمی دانم چرا این روزها زیر ِقولم زده بودم و باز از نو سیگار می کشیدم. البته مطمئن بودم که او از شکستن ِعهدم بویی نبرده است چون به حتم با دانستنش چونان گذشته با من برخورد نمی کرد. یک بار به من یادآور شده بود که از چیزی بیشتر از سیگار کشیدن یک زن بیزار نیستم. از نوع گفتنش خوشم آمده بود. نگفته بود از چیزی بیشتر از یک زنِ سیگاری بیزار نیستم. گفته بود از سیگار کشیدن یک زن بیزارم.

نمی توانم بگویم حُباب درست کردن را بیشتر دوست داشتم یا سیگار کشیدن را این دو از باقی ِروزم که به درست کردن ِشام و جمع و جور کردنِ خانه می گذشت جذاب تر بود. من اجباری به انجام ِهیچ کاری نداشتم. او راضی بود من کاری نکنم تا کاری را خلافِ میلم انجام دهم. نزدیک به نُه ماه از ازدواج ِرسمی مان می گذشت. ولی اگر از من می پرسیدند ما سه سال و نُه ماهِ پیش رسماً با هم بودن را عهد کرده بودیم و تا آخر ِهمه چیز رفته بودیم. و اگر دستِ من بود هیچ گاه با چندین و چند امضاء رسمیتی به هیچ با هم بودنی نمی دادم.

دلگیر نبودم. خسته نبودم. همه چیز خوب بود. سیگار، حُباب... حُباب، سیگار...پنجره، پیرزن... پیرزن، پنجره... خاطره، او... او، خاطره...اینان را یکبار که در حمام حُباب درست می کردم بلند بلند می گفتم. نمی دانم چه شد که یکهُو جو گیر شدم و همان گونه خیس ِخیس ظرفِ حُباب سازم را بر داشتم و تندی به کنار ِپنجره آمدم. بعد به طرفِ اتاق ِمجاور ِاتاق خواب رفتم و کشویی را باز کردم و سیگار و فندکم را بر داشتم. آنقدر در این ما بین عجله به خرج دادم که یکبار با آن پاهای خیس بر روی سرامیک سُر خوردم و نزدیک بود با مُخ نقش ِزمین شوم. دیگر جلوی پنجره بودم. قبل از کنار زدن پرده متوجه خود شدم. دومرتبه به سمتِ حمام رفتم و حوله ام را برداشتم و با عجله به تن کردم.

سیگاری را روشن کردم و پنجره را باز کردم. ظرفِ حُباب سازم را برداشتم شروع به ساختن ِحُباب کردم. پُکی به سیگار می زدم و حُباب می ساختم. حُباب ها از طبقه ی سوم می رقصیدند و پایین می رفتند. بعضی شان همان ابتدا از هم می پاشیدند. برخی دیگر تا میانه ی راه دوام می آوردند. دودِ سیگار هم در هوا پخش می شد. باز پُکی دیگر و حُباب هایی دیگر. فضا پُر بود از دود و حُباب. آخرین پُک را به اولین سیگار زدم و با کل ِدودش حُبابی ساختم به چه بزرگا. داشتم حُبابم را با چشم دنبال می کردم که میانِ زمین و آسمان یکهُو از هم پاشید. باز دودِ سیگار در هوا پخش شد و به بالا رفت و ذراتِ کف و آب چون قطره های باران به زمین ریختند. آنقدر سرگرم بودم که اصلاً متوجه پیرزن نشدم که با تعجبی بس وافر مرا زل زده بود. تا او را دیدم و او نیز نگاهم را دید خنده ای سر داد که مات و مبحوط ماندم. انتظار نداشتم کسی با دیدن آنگونه ی من بخندد. پیرزن خندید و خندید و لحظه ای بعد با همان صدای نحیفش فریاد زد: "دختر با موی خیس الان سرما می خوری اونجا لباس بپوش بیا پایین پیشم با دودِ قلیون بیشتر حال می ده" مانده بودم چه باید بگویم. لبخندی زدم و پنجره را بستم و پرده را کشیدم.

فردای آن روز دیگر به زحمت چشمانم را بسته نگاه نداشتم. زودتر از او از رختخواب بیرون آمدم. مقابل ِآیینه ایستادم. گیسوانم را شانه زدم و چشمانم را با سرمه سیاه کردم. سایه ی یاسی ام را پشتِ چشمانم کشیدم. رژ ِملایمی به لبانم زدم. لباس خوابم را از تن درآوردم و لباس ِمناسبی پوشیدم. کنار ِتخت نشستم و با لبخندی صدایش کردم. بیدار شد.

_ تو شبیه کدوم یکی از حُبابای منی؟

هان؟

_ پرسیدم تو کی قرار ِاز هم بپاشی؟

چی می گی تو کوچولو برای خودت! بیا بگیر بخواب بینم. امروز نمی رم سر ِکار... می خوام ببینم توی فسقلی چی می گی...

دستم را گرفت و در کنار ِخود خواباند. تو را نیز چونان حُباب هایی که ساختم با نفس هایم عینیت بخشیدم. تنها به حکم ِنفس هایی که هم تو را از آنم کرد و هم... حُباب گونه ای بودی... دمیدم... لذت بخش... زیبا... دیدنی... و اما... نه همیشگی... و ای کاش همیشگی... فردا روزی پوسته ی تو نیز نازک می شود و فشار ِبرون و درون در هم می آمیزد. بی صدا چونان حُباب ها از هم می پاشی. نفس هایم بقای همیشگی به هیچ حُبابی نبخشید. هیچ حُبابی کمتر از چند ثانیه در نفس هایم نرقصید... از هم می پاشی! می دانم...
محکم از پشت بازوانش را به دورم حلقه کرد. سرش را بر روی صورتم گذارد و در گوشم به آرامی زمزمه کرد...

دیگه عهدتو می شکنی دیگه... دوباره سیگار می کشی دیگه!

_ خسته می شی تو ام... می دونم... یه روز خسته می شی... از دستِ من... از دستِ نفس هام... نگو که نمی شی... مثل ِحُبابام... تو اوج ِخوشی از هم می پاشی...

ای بابا... دیگه حُبابم شدم دیگه... دستِ شما درد نکنه...بگیر بخواب بینم... دختره ی نیم وجبی... نمی خواد چیزی بگی اصلاً...

_ ولی از هم می پاشی... پیرزنِ هم اینو می دونست... می گفت زندگی حُباب نیست. می گفت می تونی بشینی و برای همیشه حُباب بسازی و رو حُبابا هم سوار بشی ولی نمی تونی بری و تا نهایتِ همه چیز رو ببینی... آخه بزرگ ترین حُبابا هم فقط چند ثانیه زنده می مونن...می گفت کاری نکنم همه... می گفت تو یه روزی خسته می شی... اینو می دونست...
اینو می دونست!

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

salam azizam
khooneye no mobarak

15:26  
Anonymous Anonymous said...

omran goman nemikardam ta in had hoseleye khondaneto dashte basham. bloge ghablito ghort dadam o hamrat omadam inja. va in avalin payamie ke barat mizaram.

00:04  

Post a Comment

<< Home