مهمانی ِبزرگی نبود ولی نمیدانم چرا آدمها به نظرم زیاد میآمدند. میزهای کم عرض ِعجیبی که نمیدانم آن شب چطور همهاش آنجا جمع بود؛ کنار به کنار گرداگردِ خانه.
لباسم اذیتم میکرد. یقهاش روی شانهام بند نبود؛ مدام لیز میخورد و میافتاد پایین روی بازوم. فروشنده گفته بود مدلش است. تا آن شب مدلش را دوست داشتم ولی فکر نمیکردم یک یقهی آویزان، نگاهها را هم آویزان کند. نگاههایی که روی شانههایم سوار بودند تا یقهی لباسم سُر بخورد و بیفتد روی بازوم و آنها حظ کنند و وراندازم کنند و من از شرم ِنداشته فوری دستم برود سمتِ پیرهنم و نگاهها لبخند حوالهام کنند!
رفتم سمتِ یکی از اتاقها. این طرفِ خانه آرامتر بود. آن طرف همه گرم ِصحبت بودند. تقریباً مطمئن بودم جز من کسی آن لحظه آنجا نیست. واردِ اتاق شدم. یادم نیست دنبالِ چه بودم شاید چیزی که یقهی پیرهنم را محکم آن بالا نگه دارد تا پایین نیفتد یا گیرهای که با آن موهایم را جمع کنم و از شر ِحرارتی که از پشتِ گردنم بالا میزد خلاص شوم یا شاید کمی هوای تازه.
فقط چند دقیقه آنجا ماندم. داشتم میآمدم بیرون. میانِ در ایستاده بودم صدایی از داخل ِاتاق شنیدم مثل ِاینکه کسی با انگشت روی چیزی ضرب گرفته باشد. شانه و سرم را کشیدم عقب، سرم را چرخاندم سمتِ صدا، آن گوشهی اتاق هیبتی سیاه غرق در تاریکی بود. نمیدیدمش؛ حسش میکردم. روبرویم ایستاد. تکان که خورد؛ ترسیدم. خودش را کشید توی نور. دیگر میدیدمش.
سکوت بود که بینمان رد و بدل شد. در سکوت سلام و احوال پرسی کردیم و کمی هم بیشتر از یک احوال پرسی ِحسابی در سکوت ایستادیم. در سکوت از او پرسیدم در کل ِمهمانی کجا بود که ندیدمش؟ ولی او با چهرهای مضطرب گفت: که آیا همهی آن کارهایی که گفته بودم را کردهام؟ گفتم از آخرین باری که دیدمت خیلی گذشته. ولی خوب خیلی کارها کردهام. منظورت کدامشان است؟ چیزی نگفت.
سکوتش آزارم میداد. کنار ِدر بودم خواستم خودم را از آنهمه خاموشی بکشم بیرون. فهمید! به سمتم خیز بر داشت یک دستش را گذاشت روی کمرم و به آرامی به پایین سُر داد، درست مثل ِیقهی لباسم که خودش را از روی شانههایم سُر میداد پایین. دستش را از پشت گرفتم و کنار زدم. صورتم را دو دستی چسبید. داشت آزارم میداد. بوی سیگار و گرمای عرق یکجا تا مغزم بالا رفت.
اولین باری نبود که مردی آزارم میداد و من در آزارش نشئه میشدم و بازیام میگرفت و فراموشم میشد که بگویم داغ ِبوسههایم بعدها بند بندِ وجودش را در لذتی افیونی خواهد سوزاند! خواستم بازی تمام شود. خودم را از میانِ دستانش پس زدم. تعادلم ریخت بهم. افتادم. در بسته شد!
از بیرونِ اتاق صدای زنی را میشنیدم که صدایم میکرد. صدایش راهرو را طی میکرد و به اتاق نزدیک میشد. دیگر پشتِ در بود. در زد؛ صدایم کرد. پرسید آیا آنجایم یا نه؟ دستش روی دهانم بود اما تقلایی نمیکردم. کرخت بودم و سرد. در را باز کرد و از میانِ در گفت: نه عمه جان اینجا نیستند. عمه جانِ زود باور رفت.
ولم کرد. پشتم بر روی در سُر خورد و افتاد پایین درست مثل ِیقهی لباسم که سُر میخورد و میفتاد پایین. همان جا روبرویم نشست. خواست نگاهش کنم. همیشه دلم برای این دست مردانگیها میسوخت. بلند شدم؛ کرخت بودم و سرد. خودم را مرتب کردم؛ بی آنکه نگاهش کنم آمدم بیرون.
عمه جانِ زود باور ِاو آمد و کنارم نشست. گفت: کلی دنبالت گشتم دختر کجا بودی؟ میخواستم بیایم زودی خبرت کنم؛ انگار این پسر دایی-ت هم برگشته. همین جاها بود. الآن تو اتاق دیدمش. حواست باشد گزک دستش ندهی!
خیلی وقت بود که یقهی لباسم سُرش را خورده بود. خیلی وقت بود که نگاهها بچهگانه از اول، از اول میگفتند. خیلی وقت بود که دیگر دستم سمتِ پیرهنم نرفته بود. خیلی وقت بود که به عمه جان گفته بودم حواسم هست...