Monday, September 09, 2013

کوچک کرده ی سرو سر افکنده



ريشه یِ ماجرا هرچه باشد، اما بُته جِقه را عموماً به سَروی خمیده تشبیه کرده اند. دور نمایِ درختِ کاج و پَرِ پرندگان نیز شکل و سیمایی شبیهِ سرو دارد. لغتنامه یِ دهخدا کلِ اين داستانِ بته جقه را در اين تعبير خلاصه کرده: «کوچک کرده یِ سَروِ سرافکنده» سروی ایستاده که به اقتضایِ وزن و روزگار سر خم کرده است. اين همنشيني شکل ها و نمادها، اين داستان که شايد به نوعي شوکت و عظمتِ تودار و سربه زير اشاره دارد، در يک طرحِ زينتي خلاصه و منسجم شده و به عنوانِ نمادی عالي، در طرحِ بسياری از هنرها تکرار شده و به زندگي آدم ها و صنعتگران گره خورده است. اما در آثارِ اين نمايشگاه، بته جقه از زمينه یِ وابسته اش، که روزی به اشياءِ دمِ دستِ آدم ها ضميمه بود، بيرون آمده، و همچون يک نمادِ مستقل دستمايه یِ کارِ فُرمي و حجمي قرار گرفته است.

 


نمایشگاه نقش برجسته  با عنوان  ” کوچک کرده ی سرو سر افکنده
در تاریخ ۲۳ شهریور ۹۲ ساعت ۱۷ الی ۲۰ در نگارخانه ی اندیشه برگزار می گردد.
این نمایشگاه از تاریخ  ۱۳۹۲/۰۶/۲۳ لغایت ۱۳۹۲/۰۶/۳۱ از ساعت ۹ الی ۲۰ برای عموم دایر است.
مکان: نگارخانه ی اندیشه،خیابان شریعتی، نرسیده به پل سیدخندان، بوستان اندیشه.



Tuesday, September 01, 2009

منِ من، منِ زیبا

و من

ایستاده در منتها علیه نا باوری

آغوش گشوده ام برای خود

منِ زیبا

طره های پریشان بر چهره ام را بوسه می زنم

منِ زیبا

منِ من

ایستاده در برِ خود

خود را نگاه می کنم

که چه نرم و دلبرانه،

تن می دهد به فرجام های خود خواسته

تن می دهد به سِحر بازوانِ نا امنِ زندگی

و چه نازک و نحیف و نا خواسته،

گوشه ی هستی این و آن پرسه می زند

ساکت و آرام، پر از قداستِ لَخت لَخت بر جانش

دانش نامه ی سیارِ معاشقه های خود فریبم

معلم ِتازگی های نا شناخته ی ایام

پایه گذارِ مکتبِ رهایی بی قید و شرط

دادستانِ دل های غرقه در حقه های نا مطبوع

منِ من

ایستاده در منتها علیه نا شادی

خود را بوسه می زنم

که هُرم ِبوسه های فریب را مرهم است

خود را نوازش می کنم

که گرمای نوازش های دروغ را آرام است

منِ زیبا

منِ من
...

Sunday, June 21, 2009

خط آتش

ترسیده­ام یکی دارد آواز می­خواند صدایش را که ول می­دهد توی گلویش از جا می­پرم می­ترسم. مردم سعی دارند ساکتش کنند بیرون را نگاه می­کنم.

کاش جایی غیر از اینجا بودیم. شکم­هایی هستند که سیری ندارند می­بلعند؛ همه نگاه­ها را، حرف­ها را، اضطراب­ها را، چراها را، بی­جوابی­ها را.

می­زنم زیرِ گریه مردم مات نگاهم می­کنند. یکی آن طرف­تر هم می­زند زیر گریه ترسیده­ایم همه­مان ترسیده­ایم.

"ما رفتارهای خشن انسان­ها را نسبت به یکدیگر "حیوانی" می­خوانیم ولی به کار بردن چنین تشبیهی توهین به حیوانات است."* به ساعتِ موبایلم نگاه می­کنم 4:37 است. باید برویم بیرون. دوباره می­زند زیر آواز**:

Mother, should I trust the government?
Mother, will they put me in the firing line?
Mother, should I build a wall?
Is it just a waste of time?

خون و عرق­ بر چهره­ها خشک شده. دست­ها و پاها همچنان لرزانند. اضطراب دارد خفه­­مان می­کند. چاره­ای نیست باید بزنیم بیرون...
_____________________________
* آنتونی استر
** Pink Floyd-mother

Friday, November 07, 2008

بُردش یا خودش؟

گاهی شروع می­کنی به بازی کردن با کسی که بُردش برایت مهم است نه خودش! بین ِاین دو کلی فرق است. قبل از هر چیز مطمئن شو بُردن برایت مهم است یا طرف.

Thursday, October 30, 2008

دنیای نارنجی ِهست ها و نیست ها

من رنگِ نارنجی را دوست دارم. نمی­دانم از بین ِمشاهیر کدامشان این رنگ را تقبیح کرده یا عزیز دانسته­اند. به خیالِ خودم اصلاً مهم نیست این رنگ را دوست داشته باشم یا نه. رنگِ دیوارهای اتاق ِمن نارنجی­ست. خیلی اتفاقی، حتی خیلی قبل­تر از آن که دیوارهای اتاقم نارنجی باشند؛ گلدانی داشتم که همیشه پر بود از گل­های خشک شده­ی رنگارنگ. دارم می­گویم کاملاً اتفاقی آن گلدان هم نارنجی­ست.

پتوی نرم و سبکی که دارم با آنهمه رنگ­های خاکی و نارنجی و قرمز که زمستان­ها میانش مچاله می­شوم و تابستان­ها دولا پهنش می­کنم روی تنها کاناپه­ی سفید و راحتِ اتاقم، یک جورهایی به نارنجی ِدر و دیوار ِاین اتاق می­آید. چیزهای نارنجی ِدیگری هم می­شود اینجا پیدا کرد مثل ِیک مشت مو روی سر ِیک عروسکِ یک وجبی! یا رنگِ دو طرفِ پرده­های اتاقم و چند تا خرت و پرتِ کوچکِ دیگر.

مهم نیست اینجا نارنجی باشد یا من رنگِ نارنجی را دوست داشته باشم. یا مهم نیست بگویم یکی از دیوارهای اتاقم از این رنگ محروم است چون سرتاسرش را یک کتابخانه­ی ساده­ی چوبی ِقهوه­ای از بالا تا پایین خفت کرده. یا مهم نیست بگویم درون قفسه­های این کتابخانه کلی کتاب است که اصلاً نخواندمشان و جز کتاب­های یکی دو ردیفش، باقی­شان را اصلاً دوست ندارم. یا اصلاً مهم نیست بگویم هیچ کتابی با کتابِ بغل دستی­اش سنخیتی ندارد.

حتی گفتن ِاینکه گاهی آدم، آرام آرام اینجا دیوانه می­شود قدری نامهم­تر از باقی قضایاست. این که فضای اینجا جان می­دهد برای شاعرانگی یا دیوارهای جیغش جان می­دهد برای زمینه­ی عکس­های بی­خیالی، جای خود. بی تردید دیوانگی ِشب­های اینجا با دیوانگی ِروزهایش فرق دارد.

شب­ها اینجا همه چیز برملا می­شود روزها همه چیز منهدم! احساسی که همیشگی نیست. مثل ِلباسی که دیروز دوستش داشتی ولی امروز اگر دوستش داشته باشی هم دیگر اندازه­ات نیست و به کارت نمی­آید. زیاد هم جالب نیست به نظاره­ی چیزی بنشینی که از یکجور هستی ِ کمرنگ گلایه دارد. درست مثل ِبادبادکی که از دستت رها شده و تا آن دورها بالا رفته و از تیررس ِچشم­هایت دور مانده.

گاهی اینجا همه چیز آنقدر بارز و شفاف ذهنت را بازی می­دهد که نه احساس ِبدبختی می­کنی، و نه حتی خوشبختی.

ولی خوب گاهی مصیبت­های ناچیز انگار می­خواهند همین حس ِسازش ِتو را زیر ِسؤال ببرند. می­خواهند نگذارند نارنجی ِاطرافت را دوست داشته باشی. می­خواهند یکنواختی­ات را به رخ بکشند. می­خواهند بیچاره و بی مایه جلوه کنی. می­خواهند اشتباه کنی. می­خواهند به اشتباهت بخندند تا حسابی عصبی­ و سر در گم شوی و به تدریج درگیر ِ تقلایی رقت انگیز.

مهم نیست مصیبت­های ناچیز چقدر ناچیزند. مهم نیست خسته و کلافه و درب و داغان باشی. مهم نیست از روی ندانم کاری هذیان به هم ببافی. حتی بعد از مدتی گفتن ِاینکه گاهی آدم، آرام آرام دیوانه­ی بزرگی می­شود و همه­ی رنگ­ها را با هم دوست خواهد داشت؛ دیگر مهم نخواهد بود.

ممکن است زمانی برسد که این رنگِ نارنجی باشد که تو را دوست دارد و در و دیوار ِاتاقش را به رنگِ هویتِ تو در می­آورد. ایراد ندارد خیلی فانتزی شود و ایراد ندارد بعد از چند صباحی رنگِ نارنجی را ببینیم که دنبالِ رنگِ هویتِ آدم ِدیگری است و از رنگِ وجودی تو دلزده شده. هیچ چیز درونِ این دنیای موهوم بی­جواب نمانده.

جای شک نیست دنیا حتی اگر وارونه هم شود خیلی­ها رنگِ نارنجی را دوست ندارند و خیلی­ها دوستش دارند. وارونه­تر هم شود خیلی­ها دیوانگی­شان از جنس دیوانگی ِمن و تو نخواهد بود. بهتر است یک رنگ را پیدا کنیم برای دوست داشتن و بهتر از آن این است آرام آرام دیوانگی­مان را تا عمق ِهمه­ی رنگ­ها بکشانیم.

Monday, August 04, 2008

مسجدالاقصی

پنجره را که باز کردم کلی آدم دیدم که دراز به دراز نقش ِزمین بودند. خیابانِ پشتِ خانه­مان را آب گرفته بود. کلی تنه­ی شکسته­ی درخت هم آن میان پیدا بود؛ با بدن­هایی که روی تخته چوب­ها سوار بودند.

کمی دورتر نوزادی را می­دیدم که کبود بود و حتماً مرده. و درست زیر ِپنجره مردی بود که چشم­هایش تکان می­خورد ولی او را در ردیفِ مرده­ها خوابانده بودند و تا گردن با ملحفه­ای سفید پوشانده بودند.

از زنی که به نظر آشنا می­آمد و داشت یک جورهایی به آن بیرون سر و سامان می­داد پرسیدم اینجا چه خبر شده؟ گفت: مسجدالاقصی سیل آمده.

و فقط مسجدالاقصی را سیل برده بود!

Tuesday, July 29, 2008

توضیح کش دار

کلافه بودم. فقط یک ساعت فرصت داشتم کل ِچیزهایی که در ذهنم وول می­زد را بریزم بیرون. یک ساعت وقت داشتم بگویم غصه­دارم، بی قرارم، عصبانی­ام، سرگشته­ام، نگرانم، از وضع ِموجود نا­راضی­ام، شاد نیستم، دنبالِ پنجره یا دری­ام که وقتی بازش می­کنم هوای گرم و دَم­دار ِچه کنم­های دیگران توی صورتم نزند. دنبالِ یک راهِ در­رو­ام، یک میانبر، حتی اگر چند ثانیه جلو بیاندازتم. یک کار که روحم را صیقل دهد نه هر روز و هر روز از خود و مردم بیزارم کند. یک سوژه، حتی دست­مالی شده­اش که تنها چند ساعتی بی خیالی طی کنم. یک مرد، مردی که مردانگی­اش پشتِ زیپِ شلوارش نباشد. مردی که از چشم­هایش بشود دوست داشتنش و حتی نداشتنش را فهمید. مردی که درازای لذتی که از او می­بری به کوتاهی ِلذتِ خوردنِ یک بستنی یخی ِسه رنگ نباشد. آنهم از آن نوع ِدلچسبش که جگرت را خنک می­کند و وقتی چوبش را می­اندازی دور دلت بسوزد که چه زود تمام شد!

کمتر از یک ساعت فرصت داشتم در موردِ آن مردی که حرفش را وسط کشیده بودم بیشتر توضیح دهم. آنهم مقابل ِکسی که خودش مردِ دیگری بود و از بدِ حادثه از آن دست مردهایی که از چشم­هایش می­شد به فیها خالدونش پی برد! باید ذهنم را مرتب می­کردم. چه توضیح ِبیشتری داشتم؟

یک مرد، مردی که بفهمد یک دختر می­تواند با دختر ِدیگری عشقبازی کند؛ بی آنکه صرفاً بیماری چیزی باشد. یک دختر می­تواند بی دلیل خسته شود، کم بیاورد، از همه چیز بیزار شود؛ درست مثل ِدورانِ قاعدگی ­اش که بی دلیل همه چیز شلم شوربا می­شود. یک دختر می­تواند بر خلافِ آن چیزی که خیلی از ما بهتران باب کرده­اند زودی با شرایط اُخت شود. می­تواند تمام ِحس­های زیبای درونش را سر ِندانم کاری آدم­های دیگر به ف*کِ عظمی دهد! می­تواند صکص را جزء لاینفکِ باقی عمرش بداند! می­تواند همیشه عاشق ِشنا و آب­تنی باشد. می­تواند کلی جذاب باشد ولی با دهانِ نیمه باز بخوابد و گاهی خروپف کند. می­تواند سیگاری نباشد ولی سیگاری بکشد. می­تواند آنقدر درب و داغان باشد که وقتی در محوطه­ی بیمارستان در انتظار نشسته و به گونه­ای عجیب و غریب دارد یک موسیقی ِچینی پخش می­شود؛ رو کند به بغل دستی­اش و بگوید: صدای موزیکِ چینی-ست؛ می­شنوید؟ آدم یادِ هندوستان می­اُفتد! خلاصه آنکه یک دختر می­تواند هزار و یک جور باشد!

ولی خوب اینها هیچکدامش ربطی به سؤالِ آقای نسبتاً دکتر که حالا با چشم­های گرد شده به من زل زده و معلوم نیست کجا­ها سیر می­کند ندارد. خودِ او بهتر می­دانست؛ توضیح ِکش­داری برای تعریفِ هیچ مردی وجود نداشت که نداشت.

Wednesday, July 02, 2008

روزی که فهمیدم پدرم، پدرم نیست

پدرم تنها مردِ خیالِ من نبود. اصلاً رویای من نبود.

پدرم مادری بلد نبود. از همان اولِ اولش هم به سختی پدری می­کرد؛ مادری کردنش پیشکش ِجفتمان!

بچه­باز و هردمبیل هم نبود؛ پس می­شد در تاریکی با خیالِ راحت کنارش خوابید.

شاید مادر ِمرده­ام را در من می­دید یا مادر ِمرده­اش را. هر چه بود، مطمئن بودم مرده­ای را در من می­بیند که نگاه­های طولانی­اش هر روز و هر روز از من برداشته می­شود. شاید چون روز به روز به آن خدا بیامرزهای خیالش نزدیک­تر می­شدم!

کار ِپدرم با گِل بود. حجم­هایی که می­ساخت نه تقارن داشتند نه شکل و شمایل ِدرستی. اما خیلی­ها می­گفتند کلی هنر پشتش خوابیده. من که می­دانستم آنها را بی هیچ زحمتی در عین ِبی حوصلگی می­سازد؛ حالا هنرش کجای کارش بود نمی­دانم.

روزی که فهمیدم پدرم اصلاً پدرم نیست، این را هم فهمیدم که هیچ مرده­ی آشنایی نیست که در سیمای من جلوه­گر شود و او را هوایی کند. هیچ شباهتی در چشم­های من به هیچ کدام از دلداده­های پدرم نبود که او را درگیر ِگذشته کند. هیچ نشانه­ای نیست که او را آزار دهد و از نگاه کردن به من باز دارد.

روزی که فهمیدم پدرم، پدرم نیست این را هم فهمیدم هیچ دلیل ِپدرانه­ای نبود که او مرا از چهارده پانزده سالگی به بعد با ترس نوازش کند یا دیگر کنارم نخوابد یا وقتی می­بوسمش مات نگاهم کند.

روزی که فهمیدم پدرم، اصلاً پدرم نبوده؛ پدرم داشت گِلی را روی چرخکِ گردانِ مخصوصش شکل می­داد. وقتی بی مقدمه گفتم: "می­دانم پدرم نیستی!" یکهو همه چیز نا­فرم شد.

آن شب پدرم را به آرزویش رساندم. از فردایش هیچ کس حجم­های گِلی پدرم را دوست نداشت. و من، خودش را هم.

Tuesday, May 13, 2008

مهمانی

مهمانی ِبزرگی نبود ولی نمی­دانم چرا آدم­ها به نظرم زیاد می­آمدند. میزهای کم عرض ِعجیبی که نمی­دانم آن شب چطور همه­اش آنجا جمع بود؛ کنار به کنار گرداگردِ خانه.

لباسم اذیتم می­کرد. یقه­اش روی شانه­ام بند نبود؛ مدام لیز می­خورد و می­افتاد پایین روی بازوم. فروشنده گفته بود مدلش است. تا آن شب مدلش را دوست داشتم ولی فکر نمی­کردم یک یقه­ی آویزان، نگاه­ها را هم آویزان کند. نگاه­هایی که روی شانه­هایم سوار بودند تا یقه­ی لباسم سُر بخورد و بیفتد روی بازوم و آنها حظ کنند و وراندازم کنند و من از شرم ِنداشته­ فوری دستم برود سمتِ پیرهنم و نگاه­ها لبخند حواله­ام کنند!

رفتم سمتِ یکی از اتاق­ها. این طرفِ خانه آرام­تر بود. آن طرف همه گرم ِصحبت بودند. تقریباً مطمئن بودم جز من کسی آن لحظه آنجا نیست. واردِ اتاق شدم. یادم نیست دنبالِ چه بودم شاید چیزی که یقه­ی ­پیرهنم را محکم آن بالا نگه دارد تا پایین نیفتد یا گیره­ای که با آن موهایم را جمع کنم و از شر ِحرارتی که از پشتِ گردنم بالا می­زد خلاص شوم یا شاید کمی هوای تازه.

فقط چند دقیقه آنجا ماندم. داشتم می­آمدم بیرون. میانِ در ایستاده بودم صدایی از داخل ِاتاق شنیدم مثل ِاینکه کسی با انگشت روی چیزی ضرب گرفته باشد. شانه و سرم را کشیدم عقب، سرم را چرخاندم سمتِ صدا، آن گوشه­ی اتاق هیبتی سیاه غرق در تاریکی بود. نمی­دیدمش؛ حسش می­کردم. روبرویم ایستاد. تکان که خورد؛ ترسیدم. خودش را کشید توی نور. دیگر می­دیدمش.

سکوت بود که بینمان رد و بدل شد. در سکوت سلام و احوال پرسی کردیم و کمی هم بیشتر از یک احوال پرسی ِحسابی در سکوت ایستادیم. در سکوت از او پرسیدم در کل ِمهمانی کجا بود که ندیدمش؟ ولی او با چهره­ای مضطرب گفت: که آیا همه­ی آن کارهایی که گفته بودم را کرده­ام؟ گفتم از آخرین باری که دیدمت خیلی گذشته. ولی خوب خیلی کارها کرده­ام. منظورت کدامشان است؟ چیزی نگفت.

سکوتش آزارم می­داد. کنار ِدر بودم خواستم خودم را از آنهمه خاموشی بکشم بیرون. فهمید! به سمتم خیز بر داشت یک دستش را گذاشت روی کمرم و به آرامی به پایین سُر داد، درست مثل ِیقه­ی لباسم که خودش را از روی شانه­هایم سُر می­داد پایین. دستش را از پشت گرفتم و کنار زدم. صورتم را دو دستی چسبید. داشت آزارم می­داد. بوی سیگار و گرمای عرق یکجا تا مغزم بالا رفت.

اولین باری نبود که مردی آزارم می­داد و من در آزارش نشئه می­شدم و بازی­ام می­گرفت و فراموشم می­شد که بگویم داغ ِبوسه­هایم بعدها بند بندِ وجودش را در لذتی افیونی خواهد سوزاند! خواستم بازی تمام شود. خودم را از میانِ دستانش پس زدم. تعادلم ریخت بهم. افتادم. در بسته شد!

از بیرونِ اتاق صدای زنی را می­شنیدم که صدایم می­کرد. صدایش راهرو را طی می­کرد و به اتاق نزدیک می­شد. دیگر پشتِ در بود. در زد؛ صدایم کرد. پرسید آیا آنجایم یا نه؟ دستش روی دهانم بود اما تقلایی نمی­کردم. کرخت بودم و سرد. در را باز کرد و از میانِ در گفت: نه عمه جان اینجا نیستند. عمه جانِ زود باور رفت.

ولم کرد. پشتم بر روی در سُر خورد و افتاد پایین درست مثل ِیقه­ی لباسم که سُر می­خورد و میفتاد پایین. همان جا روبرویم نشست. خواست نگاهش کنم. همیشه دلم برای این دست مردانگی­ها می­سوخت. بلند شدم؛ کرخت بودم و سرد. خودم را مرتب کردم؛ بی آنکه نگاهش کنم آمدم بیرون.

عمه جانِ زود باور ِاو آمد و کنارم نشست. گفت: کلی دنبالت گشتم دختر کجا بودی؟ می­خواستم بیایم زودی خبرت کنم؛ انگار این پسر دایی-ت هم برگشته. همین جاها بود. الآن تو اتاق دیدمش. حواست باشد گزک دستش ندهی!

خیلی وقت بود که یقه­ی لباسم سُرش را خورده بود. خیلی وقت بود که نگاه­ها بچه­گانه از اول، از اول می­گفتند. خیلی وقت بود که دیگر دستم سمتِ پیرهنم نرفته بود. خیلی وقت بود که به عمه جان گفته بودم حواسم هست...

Saturday, May 03, 2008

سوءتفاهم

باد خودش را ول می­کرد لای موهای دخترک و حواسش را می­ریخت بهم. دختر هم سر به سوی باد می­چرخاند، و موهایی که بر صورتش می­رقصید را بهانه می­کرد تا دستانش را از میانِ دستانِ مرد بیرون بکشد و موهایش را کنار بزند تا به خیالش مرتب شود.

و هر بار که باد خیز بر می­داشت و خودش را می­انداخت میانِ موهای دخترک؛ وقار، متانت، و آرامش ِاو را یکجا می­ریخت بهم! و دخترک بدل به وحشی ِزیبایی می­شد که فکر ِرامش را از ذهن­ها پاک می­کرد.

باد شدت می­گرفت. دخترک چنگ در موهایش می­زد؛ به خیالش از نو مرتب می­شد. مرد محکم­تر از قبل دستانِ دخترک را می­چسبید. باد شدیدتر از پیش می­وزید. دخترک سخت­تر از بارهای قبل دستش را خلاص می­کرد و پیاپی سوءِتفاهم می­ساخت!

باد بود و دخترک، دخترک بود و مردی که پیش رویش بود، مرد بود و رویایی که باد به بادش می­داد! و باز باد بود و خستی که موهای دخترک را پریشان­تر از قبل می­کرد.

فرداهایش دخترکی بود با موهای کوتاه شده­ای که به سختی روی گوشش می­ریخت. دخترکی بود و مردی که رویاهایش را باد برده بود. و روزهایی که دیگر از باد خبری نبود...